AuXin



عزیزم مائده ، سلام ؛

میدونم که امروز چقدر روز سخت و لذت بخشی داشتی و درک میکنم که بیرون اومدن از پیله ی احساساتی بودن چقدر برات سخته. اما عزیزم ، تو از پسش براومدی!

داری عاشق کتاب های هامون میشی و از خوندن ادبیات غرق لذت میشی!آیا این قدمی رو به جلو نیست؟تست های سینماتیک رو میبلعی و از دنبال کردن فرآیند ترجمه و تنظیم بیان ژن حس دانشمند بودن بهت دست میده.تست های پی اچ رو عاشقی و از سرعت بالات تو زبان در پوست خودت نمیگنجی.

دنیای بیرون ، ماه رو ، خورشید رو ، بارون رو از پشت پنجره ی اتاقت میبینی و چقدر از اینکه پاییزه خوشحالی.

بعدازظهر دلت میگیره و فکرای ناجور به سرت میزنه! ولی عزیزم، بدون طبیعیه و تو بعد چندوقت یاد میگیری بیشتر و بیشتر خودت رو کنترل کنی

شدیدا دلت میخواد سریال ببینی اما تنبلیت میاد دانلود کنی! اشکالی نداره ، آخرهفته ها ، پنج شنبه مثلا از هشت به بعد رو بذار واسه فیلم دیدن و حالشو ببر

دویدن صبحگاهی رو به تعویق میندازی ولی مائده بدون که بالاخره باید انجامش بدی چون باید انجام شه

هنر شفاف اندیشیدن رو میخونی و کیف میکنی و احساس میکنی از اول باری که خوندیش بیشتر دوسش داری

الان هم بابد بخوابی چون یه هفته پرکار و شیرین در انتظارته.گوشی رو بذار کنار و راحت بخواب 

شب به خیر عزیزم 


ممنون که اگرچه همیشه مایه عذابم هستی ولی باعث میشوی بزرگ شوم ؛ روحم ، فکرم ، منطقم ، عقلم.انسان در رنج رشد میکند! اینطور نیست؟

 

Lights will guide you home

And ignite your bones

And I will try to fix you

 

+آیلار!ممنون که این لعنتی رو معرفی کردی.بهش احتیاج داشتم.خیلی!


خب ، عزیزم مائده ؛ سخته که با وجود وقت تلف کردن های امروزت بازهم باهات مهربون باشم ولی من توام و بیشتر از هر آدم دیگه ای روی زمین درکت میکنم! البته این دلیل نمیشه که اهمال کاریت رو فراموش کنم ولی بهت یه فرصت دوباره میدم.

عزیزم ، یادت باشه دیگه هیچوقت احساساتت رو برای کسی عریان نکنی!یادته؟ آی لار هم گفت که اول باید خودت رو بشناسی تا بتونی تشخیص بدی کی حست رو بیان کنی و کی نه! اما مائده! فراموشش کن و به چشم تجربه بهش نگاه کن.میدونم که زدن بعضی حرف ها چقدر برات سخت بوده اما بهترین تصمیم در اون زمان شاید واقعا همون بوده .خودت رو سرزنش نکن بابتش و فقط سعی کن عاقل تر باشی و گرفتار خطای "هزینه هدر رفته" نشی.

من از شعار های موفقیت بدم میاد اما نشون بده که بر خودت تسلط داری.

آه واقعا دلت گرفته.و واقعا حس میکنی غمگینی.عزیزکم!از process لذت ببر و باقی چیزهارو فراموش کن.

مائده کسی قرار نیست بیاد و تورو از ابهام درآره.اصلا مهم هم نیست! هست؟ 

خواهش میکنم تموم تلاشت رو کن که برنامه امروز تموم شه . ای من! ای من قدرتمند!


آه مائده عزیزم!میدونم که چقدر دوست داشتی بلد میبودی گیتار بنوازی یا پیانو و یا هر آلت موسیقی ای دیگه ای! بهت قول میدم یه روز یادمیگیریم و همچنین بهت قول میدم یه تلسکوپ گنده بخریم و بذاریم روی پشت بوممون و شب تا صبح ستاره تماشا کنیم! 

امشب قراره بریم کفش بخریم! و مادر و پدر بالاخره از ایدئولوژی "کفش گرون و مارک بخریم اما دیر به دیر" کوتاه اومدن و به کفش های فیک رضایت میدن.میدونی؟همون کفشی که تا پارسال 300تومن بود الان یک و خورده ای شده و واقعا بیخودی گرونه! یا آسیکس هایی که واسه والیبال خریده بودم شده دو و پونصد و damn! چون این آسیکس ها مخصوص gym هست و نه رانینگ! کاش رانینگ میخریدم از اول.

واسه تولدم میخوام یه هودی سفارش بدم با مدل هری پاتر:))) یا شایدم اون یکی که چشم داشت رو سفارش بدم هنوز مطمئن نیستم! اما ذوق یه هودی گل و گشاد مشکی و احتمالا یه کت چرم روش باعث میشه سریعتر تست بزنم^_^

مائده!دختر! واقعا اینجارو دوست دارم :)


اگه علم جام شرابی باشه ، برای من انگار کن تازه جام را برداشته و سمت دهان ببری! میبینی که وسوسه برانگیز است اما هنوز مزه مزه اش نکردی.

تو یک وبلاگی خونده بودم برای لذت بردن از هرچیز باید "مست" اون چیز شد.مست یار ، مست پول ، مست کار.و مست علم!

ای مسیر زیبام! به قول همون بلاگر : "بگذار مستت باشم"


 

بخونیم 

 

و من بیش از هرزمان دیگه ای احساس میکنم تمایل دارم یک ف باشم تا انسان.

هوا سرده ، یخ میبندم و از این همه سکوت و تنهایی غرق لذت میشم.

لطفا من رو بین کتاب هام درحالی که تایم این ا باتل جیم کروچ درحال پخشه دفن کنید.

آه خدایا! فکر کنم بخوام تا ابد تنها درون غار بمونم! واو! فکرش هم قشنگه!


سلام! مائده عزیزم امروز چقدر آفتابی بود و خونه روشن بود.خونه ی همیشه روشن و سبز ما.

صدای خنده مامان میاد که با بابا دارن حرف میزنن و آرزو میکنی خداوند همیشه سالم و سرحال نگهشون داره برات (هرچند میدونی این امری محاله و آدم ها سیر طبیعیشون رو طی میکنن.)

وایچقدر میخوام حرف بزنم اما نمیتونم.یعنی واژه ها یاری نمی کنن.

آم! دیروز دلم برای مشاور پارسالم آقای شفیعی تنگ شده بود چون یکی رد شد و بوی ادکلن ایشون رو می داد و شما نمیدونید چقدر بوها برای من تداعی انواع احساس و احوال هستند.

یادم اومد از اون روز بارونی که خیس و موش آب کشیده رفتم تو اتاق و گفت: "در هرشرایطی آن تایم!"

و بله من شدیدا به سروقت جایی حاضر بودن مقیدم! و همچنین دلم برای اوقاتی که از ویژگی خوب رفتاریم تعریف می کرد تنگ شد و خب این یه اعترافه شاید!چون انگار ما آدمها عاشق این هستیم که کسی خوبیامونو ببینه و به رومون بیاره ، این در مواردی مارو آسیب پذیر و وابسته میکنه و حقیقت اینه که جز خطاهای فکری(!) دسته بندی میشه ، از اون جهت که خیلی اوقات اصلا به حرف های بقیه نباید استنباط کرد! بهترین کسی که میتونه درمورد ما نظر شفاف و قاطع بده خودمونیم و خودمون!

وای عزیزم! واقعا فکر میکنم آدمها اونقدرا که فکر میکنی قابل اعتماد نیستن.باید عادت کنی که فقط و فقط به خودت و خداوند تکیه کنی.

از دفترم:

"زیرکی را گفتم این احوال بین ، خندید و گفت/صعب روزی ، بوالعجب کاری ، پریشان عالمی"

سرشبت به خیر.


مائده ، عزیزم! میدونم که امروز بعدازظهر وسط کتابخونه بغض کردی و داشت اشکات می ریخت که آب خوردی ، بغض رو قورت دادی ، چندتا نفس عمیق کشیدی و سعی کردی چیزایی که از مدیتیشن یاد گرفتی رو اجرا کنی.از خداوند خواستی کمکت کنه دیگه این مسئله تو فکرت نیاد و کرد! و کمک کرد! 

اومدی خونه ؛ دوباره اون مسئله! دوباره بغض! اینبار سریع تر خودت رو جمع و جور میکنیخودت رو بغل میگیری و دلداری میدی. 

عزیزم اما به این فکر کن که چقدر تجربه ست پشت هر اتفاق. به این فکر کن که چقدر درس هست. چقدر شناخت و بزرگ شدن هست.

میدونم. میدونم. آره معلومه که سخته.آسون مال قصه هاست دخترکی.

من بلدنیستم مقابل به مثل کنم . بلد نیستم سرد شم و دلیلشو نگم . بلد نیستم حرف نزنم. بلد نیستم نادیده بگیرم. بلد نیستم بد شم. بلدنیستم حق ندم و بک جانبه داوری و قضاوت کنم. خوب بود اگه یکم بد بودن رو بلد بودم. نامرد بودن رو بلد بودم. فراموش کردن رو بلد بودم. کاش حافظه م قوی نبود. کاش همه حرف ها و اتفاق ها یادم نمیموند. 

اما عزیزم ؛ تو مائده ای! تو من رو داری! ما باهم یه تیم قوی هستیم ،

"باهم ، پشت ما کوهه ، نمی ترسیم ، نمی لرزیم ، نمی بازیم"

آدم معتقدی نیستم اما خدارو خیلی احساس میکنم این روزها. هروقت با تموم وجودم ازش میخوام به یاریم بیاد ، میاد و دلم قرص و محکم میشه. 

خدایا به خاطر همه دوستای خوب و درجه یکی که دارم ، به خاطر خونوادم که هوامو دارن ، به خاطر آرامشم ، به خاطر قوه ی تفکر ، به خاطر اینکه سالمم و نیازی نیست دیگه قرص بخورم ، به خاطر اینکه فرصت زندگی کردن دارم ، به خاطر اینکه میتونم مفید باشم و کارای بزرگ انجام بدم ، به خاطر اینکه قوی ام ، به خاطر اینکه دوباره یادم انداختی میشه به قدرت های فرابشری ایمان داشت و به خاطر خودت ، شکر.

من آدم هارو خیلی دوست دارم. واقعا میگم. آدم هارو و گیاهان رو و حیوانات و ستاره ها و کهکشان ها و ماه و خورشید و زمین و  همه و همه رو دوست دارم. قلبا احساس میکنم کائنات یا هرچی بنیادش از عشقه و یک عشق لایتناهیه که حال مارو خوب میکنه .

راستی من یه دفترچه برداشتم و هرشب یک یا دوبیتی حفظ میکنم و باید بگم دارم عاشق ادبیات میشم و چطور این همه لطافت رو رها کرده بودم این مدت و اینقدر مکانیکی باهاش برخورد میکردم!برام مهم نیست درصد ادبیات جمعه م هرچقدر که بشه .همین که حالم رو دگرگون میکنه و به پرواز درمیاره کافیه.

یک بیت از دفترم براتون بخونم:

"از لبت زنده گشت جان هما / و من الما کل شی حی"

شب به خیر عزیزم.


بعد از یک تحلیل طولانی دلم می خواهد به کسی زنگ بزنم و چند دقیقه ای باهم گپ بزنیم یا دلم میخواد یکی پیدا شود در این هوای بهاری(!) برویم قدم بزنیم یا برویم گیم مثلا. 

آه نه اصلا دلم میخواد دوتا هات چاکلت بریزم و دوتایی بنشینیم و در سکوت به بخارش نگاه کنیم و اصلا حرف نزنیم! نه نه دلم یار و دلبر نمیخواهد! دلم یک همراه میخواهد!یک دوست! آرام و بی هیاهو!

مثلا اگر با بهار در یک شهر بودیم میرفتم در پانسیونشان و زنگ میزدم:"بهار بپر پایین" و می آمد و میرفیم خیابان هارا گز می کردیم.

هات چاکلتم تمام شده و جای خالیش حس میشود! دارم به این فکر میکنم که جای خالی هات چاکلت در زندگی من از جای خالی یک سری آدمها پر رنگ تر است و من با این موضوع واقعا راحتم.


عزیزم مائده سلام ؛ این هم آزمون 17آبان و این دوهفته هم گذشت.

امروز سایت کانون بازیش گرفته بود و پاسخ تشریحی را دقایقی پیش توانستم دانلود کنم ، میخواستم بروم و مهسا را ببینم اما به بهانه تحلیل نرفتم و تحلیل هم که نشد انجام دهم ، بهرحال.چهارشنبه میروم و شاید به خاطر اینکه اینقدر خوب است در آغوش بکشمش.

صبح مریم مریض بود و نیامد و راستش را بخواهید یکمی خوشحال شدمدلم تنهایی میخواست! پدرش آمد دنبالم و باهم تا حوزه شکیلا گوش دادیم:))

آخر آزمون مهسا آمد و گفت که: ده دیقه مونده مائده ، جمعش کن دیگه

مائده عزیزم ؛ من خوشحالم که تورا دارم و فکر کنم توهم ، چون من را داری و ما یکدیگر را!

سرشبت به خیر.


صبحایی که زودتر بیدار میشم و می پرم پشت رولر ترم(بخونید میزمطالعه م) ، قبل رفتن سرکار برام چایی میریزه ، میبوستم و میگه: داغتو نبینم بابا

کاش منو اینقدر شرمنده خوبی هاشون نکنن.

واقعا کی توی این دنیای بزرگ پیدا میشه که مارو اینقدر عمیق و بی منت دوست داشته باشه؟از لبخندمون جون بگیره و پا به پای ناراحتی هامون گریه کنه؟ وقتی که خوش اخلاق و مهربونی و دنیا بر مدارت میچرخه که همه دورتن .اما وقت ناخوشی و حال نداریات کیه که تحملت کنه و بگه میگذره این روزا هم دختر! واقعا کی جز شما دوتا مهربانان من؟ 


-آه همین الان تایم استراحتم تمام شد!-

امروز بعد از پایان تست های فیزیک مقاله ای از مهشید حقیقت میخواندم که درباره کارآفرینی ن در جهان صحبت کرده بود و واو! یخش هایی از آن واقعا الهام بخش است!

ما زن ها خودمان را محبوس یک سری کلیشه های تعریف شده ی اجتماعی کرده ایم یا شاید هم کرده اند! ، جسور بودن و dream big را یادمان ندادند ، ما باید همیشه کامل می بودیم ، مراقب رفتارمان ، پوششمان ، حتی خندیدنمان! می بودیم.زمین خوردن و دوباره قدرتمند تر برخاستن را یادمان ندادند.ما را از مورد قبول نبودن ترساندند ، در کله ما فرو کردند که باید واسطه گر و محافظه کار باشیم .بی پروا بودن را یادمان ندادند.

اما به درک! همه چیز را که بای دیفالت آدم دراختیار ندارد ، اکتسابی است و همین جذابش می کند.

خلاصه خواستم بگویم دخترانم! ما راه درازی در پیش داریم! 

هیچوقت دلم نمیخواهد معشوقه کسی باشم و این ربطی به جملات بالا یا منافاتی با آن ندارد ولی کلا عمیقا دلم میخواهد #self_partner باشم و این قالب برایم آرامش بخش تر است تا مادر و همسر و سرویس دادن تا پای مرگ!

آم  ؛ و دیگر اینکه از اینکه فردا جمعه ست و آزمون داریم انقدر خوشحالم که دلم میخواهد بمیرم+_+

یک چیز دیگرهم بگویم و بروم پی کار و زندگی ام! من سالیان نسبتا زیادی است که بلاگرم اما راستش را بخواهید هیچوقت جرئت به زبان آوردن افکارم را نداشتم ، ار اینکه چیز بی بته ای بگویم یا اینکه چیزی بگویم و بعدا نقضش کنم میترسیدم! تا اینکه یاد گرفتم رها باشم و به خودم احترام بگذارم و اعتماد به نفس داشته باشم! همه اینهارا مدیون فضایی هستم که بیان دراختیارم گذاشته! مرسی بیان!

عزیزدلم مائده ، روز به خیر.


سلام عزیزم مائده ؛

خب امروز یکم کند پیش رفت! اما واقعا اشکالی نداره و همین که برات لذت بخشه کافیه و تراز آزمون مهم نیست وقتی دوهفته رو 'زندگی' کنی.با هر واژه ، هر مسئله ، هر 'AHA moment .

گفته بودم ادبیاتم را 100زدم؟ من این درس را می پرستم.گفتم که ، بنیاد هرچیز عشق است!عشق.

روزت به خیر جانم.


آه سلام عزیزم مائده.

چقدر واژه ها همچون ماهی سر میخورند .از ذهنت و از قلمت. و سکوت گاهی زیباترین صدای این روزهای توست.آسمان بنفش و درخت اناری که یرقان گرفته.همه و همه از صلح می گویند. بله ؛ صلح درونی.

می دانم که چندوقتی است که دائم حواست به خودت بوده و کنترل افکارت! کنترل همه چیز! و می دانستی که این تمرین خودآگاه بالاخره بک روز جواب می دهد.عزیزم!میفهمم که به این روند عادت کردی ؛ به هل دادن خودت در مسیر ، انگار وقتی دریایت آرام است و تلاطم ندارد یک چیز می لنگد! نه عزیزم! این سیر طبیعی هرچیزی است! و این انسان است که یاد میگیرد که یاد بگیرد! و عادت کند و وفق دهد!

این صدای موسیقی سنتی و عطر چای هل داری که مادر دم کرده روحت را از جا کنده.

اما دل انگیزم! یک چیز دیگرهم خواستم بگویم!یادت هست از زندگی چه میخواستی؟ یادت هست آرزوی رسیدن به چیزی که مادی نبود؟ جایگاه نبود؟ رتبه نبود؟ یادت هست؟.و عزیزم ؛ خوب یادت بماند که رنج چقدر نجات دهنده ست و غم!و بدان آدمی درآمیخته با این دو و گریزی نیست و ملالی نیزهم.

باید کم کم برای رفتن پیش مهسا آماده شوی! چهارشنبه ست و جلسه پنج نفره گذاشته! میدانم دلتنگ خیابان ها شده ای.

آه ای زندگی! فکرمیکنم امروز دوست داشتنی تر هستی و مهربان تر.


دخترکم مائده ؛ خب میبینم که سرماخوردی حسابی و سردرد امونت رو بریده!چاره ش یه فرص و مقداری کافئینه و زودی خوب شو ، باشه؟حالا هم برو و ادامه تست محلولهارو بزن.

برام ویس فرستاده و آخرش میگه: "فقط مراقبت کن از خودت مائده!هیچ چیز ارزششو نداره که به خاطرش به خودت آسیب برسونی.یادت باشه"

میگه: "درکنار همه صحبتایی که کردم ، اگر خواستی صحبت کنی من هستم همیشه!به عنوان یک دوست میتونم بهت کمک کنم ، میتونی حرف بزنی که سبک شی"

مائده تو انسان خوشبختی هستی.خوشگلی های برهه های مختلف زندگیت رو ببین و قدرش رو بدون! قدر خودت رو بدون.قدر خودت رو بیشتر تر بدون. باشه؟


beverly Hills رو پلی کرده م و تو خونه راه میرم و هی میخونم: 

پاشو پاشو با من برقص

بابا انقده از من نترس

برو بابا دیگه بس کن 

دختر کوچولوی خوشگل لاغر

پاشو پاشو پاشو بیبی

بیا باهم باشیم ما خیلی ^-^ :دی

 

چقدر وقتی نتم محدود به وبلاگ و سایت کانونه درس خوندنم مفید تره :دی

ما در بی اطلاعی مطلق به سر میبریم!حتی تلویزیونمون هم قطع شده:|

موزیک پرمحتوای درحال پخش:)) :

 

 


چقدر امروز هوا گرفته ست و.و.و. 

میخوام بهت بگم که: If We Have Each Other then we'll both be fine .

ته آهنگه وقتی میگفت: I Will be your brother and hold your hands , you should know I will be there for you .یادم افتاد که من سالهاست عشق و توجه خیلی زیادی که بهم داشتی رو ندارم و این روزگار عزیزانمون رو ازمون دور و دورتر میکنه روز به روز انگار.

برادرکم ؛ که من بی نهایت دوستت دارم اما هزارسال یک بار میبینمت یا صداتو میشنوم ، باید بدونی که چقدر مشتاقم بیام پیشت و کاش بتونم و خداوند یاریم کنه.

همین.

I'm nineteen and my folks are getting old!

تقریبا دوماه از شروع پروسه کنکور گذشت !! واو!

روز به خیر.

+دیشب که با مریم حرف میزدم میگفت: "لامصب انقدر این چندوقت کافور به خوردمون دادن الان چندوقته فکرمیکنم آسکشوالم" :دی 

آخر نه دل به دل رود انصاف من بده/چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول؟ :(


عزیزم مائده سلام ؛ خب میدونم که حالت خوبه!

من یک عذرخواهی بزرگ به تو بدهکارم!ببخش که عصری اونطور باهات حرف زدم ، من تورو مقایسه کردم سر یک سری مفاهیم نسبی و فاقد ماهیت فیزیکی!و این همه ی اون چیزیه که اتفاق افتاد! من فراموش کردم که همه ی آدمها منحصر به فردند و ویژگی خاص خودشون رو دارن ، عزیزم تو ویژگی های مثبت زیادی میتونی در خودت پیدا کنی یا حتی به وجود بیاری! بله ویژگی های خوب رو خودت باید زحمتشو بکشی و به وجود بیاری.وای عزیزم!معلومه که تو به درد خیلی جاها میخوری!تو کارهای بزرگ و مهمی میتونی انجام بدی و فکت اینه!خواهش میکنم به نظرات منفی اطرافیانت بها نده! اگه باعث نمیشه Self-Improvement داشته باشی پس واقعا نباید اهمیت بدی!

البته لینکی که یکی از دوستان بلاگر بهت داد خیلی تو بهبود سریع ترت تاثیر داشت و من ازش متشکرم دوباره:)

آمم! خب مامان هم از جشن برات بادکنک آورد و توهم جورابای لنگه به لنگه ی زرد و قرمز خیلی قشنگت رو پوشیدی و موهات رو خرگوشی بستی و بله! به همین آسونی میشه دوباره خوشحال بود :))

خب حالا بزن بریم ادامه ی تستای اسلوب معادله رو بزنیم ^_^

یدونه هم اسلوب معادله بخونم براتون:

"عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت/به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟"


شاید بنظرتان مسخره بیاید اما من اکنون مجموعه ای از حس های "خوب نبودن-کافی نبودن-زیبا نبودن-هیچ چیز نبودن" هستم.هیچ چیز نبودن. هیچ چیز نبودن. هیچ چیز نبودن. آه واقعا دلم میخواهد بمیرم. واقعا.

می دانید؟هیچ چیز دراین جهان به من نیاز ندارد. هیچ کس دراین جهان دلش برایم تنگ نخواهد شد. آب از آب تکان نمیخورد با نبودنم. زمان من را به گور خواهد برد. حتی نوشته هایم به درد جهنم میخورد. امیدوارم زودتر بروم به درک. همین.


برخلاف همیشه که در خواب هایم میدیدم با سرطان غدد لنفاوی می میرم اما این بار فکر میکنم براثر نوعی جنون خواهم مرد. من در تنهایی و سکوت انقدر درباره ی چراها میخوانم و فکر میکنم تا دیوانه شوم و انقدر میخوانم و میخوانم و میخوانم و دور میشوم که مکالمات عادی برایم سطحی به نظر بیاید و آن روز یا کسی را پیدا کرده ام که پیچیدگی های درونم گرچه آزارش می دهد اما بماند و باهم دیوانه شویم(به عبارتی مازوخیسم داشته باشد) و یا تمام آدم های زندگی ام را از دست داده ام و از تنهایی استخوان ترکانده ام.

تنهایی هر روز برایم پررنگ تر میشود و فکر میکنم باید با آن کنار بیایم نه فقط برای چندماه کنکور بلکه برای مدتی به درازای زندگی. در وصف این روزهایم ابی خوب چیزی میگوید! 'آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست' .گم شده ام ، نه در کسی! ونه در چیزی! در خود.

فردا قرار است برایم تولد بگیرند و قرار بوده که سورپرایز شوم!اما ورود بی برنامه من به زیرزمین و بازکردن بی برنامه تر در یخچال نقشه را برملا کرد. گرچه تولدم فردا نیست اما اینکه کسانی هستند که مرا یادشان هست روزنه کم نوری در دلم ایجاد می کند درحالی که اصلا نمیدانم چرا باید زادروزم جشن گرفته شود و آیا اصلا کسی از موجودیتم در این جهان خوشحال هست یا نه. اصلا اهمیتی دارد یا نه. و مهم تر از همه برای خودم! آخرین teen از عمرم پر از روزها و افکار عجیب است برای من.

*عنوان از همان وبلاگ موردعلاقه ام که دلم نمیخواهد کسی جز خودم بخواندش. چون هیچوقت واژه های کسی برای روحم اینقدر ملموس نبوده. مال من است. همچون موزیک هایم که در اشتراکشان بخیل هستم و دیر پیش می آید که نسبت به آنها بخشنده باشم چون فکر میکنم هرگز حسی که من دریافت میکنم را دریافت نکنند و همچون یک تکه آشغال با آن برخورد شود.

*حالا که همه مصرانه از نیم فاصله استفاده میکنید باید بگویم که کیبردم نیم فاصله ندارد!یک وقت زشت نباشد!

*دلم میخواهد مدتی گم و گور شوم و هیچ کجا اثری نباشد از من. احساس میکنم بودنم یکم زیادی است. باید بوی نبودن بدهد روزهایم.

*دیگر کامنت ها را نمیبندم این جغرافیا به اندازه کافی استبداد دارد. نیازی به مستبد بودن یکی دیگر نیست و بهتر است عقده هایم را جای دیگری خالی کنم. فقط لطفا برای جواب دادن به من فرصت بدهید.

*از همان وبلاگ " من برای تو نجنگیده‌ام اما برای تو زنده مانده‌ام. من برای تو زیسته‌ام" . میدانی؟بعضی چیزها برای من قداست دارد. مثل احساسم به تو. اهمیتی نمیدهم چه فکر میکنی. یعنی اهمیت میدهم اما این احساس محبت اولین بار است که در من ایجاد شده و فکر میکنم باید از آن محافظت کنم. من برای تو نمیجنگم. تو رویای من نیستی. اما تجربه ناشناخته ها قداست دارد. و من برایش حرمت قائلم. عزیزم ، من نمیتوانم همچون ناهید باشم. من احساساتم را بی بته عرضه نمیکنم. تو را آرزو نمیکنم اما از احساسم محافظت میکنم.

به خود نوزده ساله ام میگویم که خوب درسش را بخواند که سال بعد اینجا نباشد. همین.

*روحم به نبودن احتیاج دارد عزیزانم. شاید برای مدت طولانی نباشم. نگرانم نشوید. زنده می مانم و برای تحقق رویایم میجنگم. چون درحال حاضر مهم ترین دلیلی است که برای زنده بودن یافته ام.


وبلاگی رو پیدا کردم که خیلی دوستش دارم و مخصوصا این قسمت رو:

"آره. فضای خفقان فقط چندحالت داره که می‌تونه توشون به زیست خودشون ادامه بده. درواقع دیکتاتور و دیکتاتوری، یه انگله، و فقط از بعضی فضاها می‌تونه تغذیه کنه. یکی‌شون حماقته. دیگرشون اینه که همیشه به‌جای گشتن دنبالِ راه حل، دنبال الترنتیو بگردی. دیروز توی راه برگشت، تا مردم حرفی می‌زدن از گرونی، و از اینکه "کاری نمیشه کرد" یا از اینکه "الان دونفری که دیروز مُردن چه تغییری ایجاد شد" من برخلاف روحیه‌ اجتماع‌گریزم سعی می‌کردم بحث رو ببرم سمت اینکه دقیقا همین تفکر باعث پاییدن این وضعیت شده، تفکری که به تو القا می‌کنه فردِ تنها و بی‌تاثیری هستی، چون نه قدرت داری، نه پس‌انداخته یه مسئولی، و نه ثروتمند. و تفکری که بهت القا می‌کنه تحت هر شرایطی میشه زندگی کرد، "باید کوتاه اومد"، "باید تهدیدها رو تبدیل به فرصت کرد" یا این تفکراتِ احمقانه‌ای که حاوی برداشت‌های دلبخواهانه یونگی‌ه؛ "روان باش، جاری باش، دنبالِ تغییردادنِ چیزی نباش". فضای بعدی هم ابتذاله. مردم رو مشغول سلبریتی‌پرستی کن. مردم رو مشغول یا مشکلات عدیده جنسی کن (هرچند شعارت اینه که نباید اینطور باشه) یا انقدر به مردم سخت بگیر که همینکه فقط زنده‌ن، از تو ممنون باشن.

نمی‌دونم چقدر طول میکشه نتیجه بده. اما می‌دونم لااقل توی خیلی از شهرهای دیگه جز تهران، مردم طرفدارِ کسانی هستن که مردم رو میکشن. نمی‌خوان باور کنن تمام این مدت سرشون کلاه رفته. نمی‌خوان باور کنن راه‌های دیگه‌ای برای زندگی هست، و متاسفانه بچه‌هاشونو هم اینطوری تربیت می‌کنن. آدمایی که توی فقر و فلاکت دست‌وپا می‌زنن و باور نمی‌کنن راه دیگه‌ای برای زندگی هست.

اگه تغییری قراره اتفاق بیفته، همینه. خیرخواهانه، و بدون شهوت تاثیرگذاری و مطرح کردنِ خودت، فقط بخوای به این بچه‌های کمتربرخوردار نشون بدی میشه بدون وجدانِ معذب، بدون "سرباز"بودن، بدون اینکه چیزی بیشتر از زندگی از زندگی بخوای، زیست و خوشحال بود. تغییر دقیقا از همین تک‌نفرها شروع میشه و تسری پیدا می‌کنه."

اینکه نمیتونم خشمم رو با واژه ها خالی کنم و سبک شم واقعا اذیتم میکنه ، احساس میکنم در استفاده از واژه ها ناتوانم. و منفعل بودن هم از همه بیشتر اذیتم مبکنه.

به سایت های دوست داشتنیم دسترسی ندارم و موضوعات غیردرسی موردعلاقه م رو مطالعه نکردم.چرا اینقدر چیپ و مسخره اید؟


داشتم فکر میکردم که اگه از کنکور کلیشه ها و موهومات ذهنی و حرف های صدمن یه غاز دلال های این حوزه رو بگیری هیچی ازش جز یه آزمون آبکی دبیرستانی چهارساعته نمیمونه! اگه بخوایم متطقی باشیم هزاران نفر در دنیا آزمونای پیچیده تر و خفن تری رو دارن میدن!


اولین اپیزود از Anne with an E جایزه افزایش ساعت مطالعه م بود و یک ساعت و نیم گریه کردم و فکر نمی کنم کسی با این سریال اینقدر گریه ش بگیره.گریه کردن های شبانه که توضیحش 'فشار کنکور' نیست! و به هیچکس در این جهان نمیشه درد 'تعلق نداشتن' رو توضیح داد.اونجا که ان نشست رو زمین و گفت: why you did'nt tell me that you don't want me? .من برونگرای پرحرف خیال باف شب ها انگار پوسته بیرونم رو میکنم و از فلسفه های نصفه و نیمه به گریه و بعد ، آغوش خواب پناه میبرم.صبح مثل ان به خودم یادآوری مبکنم هوپ فول بودن رو . رقصیدن و شاد بودن و خیال بافی کردن رو.

بیا به ناتالی اعتماد کنیم مائده: life is sweet! باید زنده بمونیم. میفهمی؟


شما شاید ندونید ولی من رابطه به شدت حسنه ای با پیشنویس کردن نوشته هام دارم :) اوپس! واقعا حس رقت انگیز بودن دارم یک وقتایی!

جدا من عاشق یک به بعدم! یه تلفیقی از منطق و جنون و شادی و رنج و امیدواری و ناامیدی احساس میکنم که جالبه. 

و اینکه از درجه سنسیتیو بودنم کاسته شده و این خوبه! چون میتونم رو کارم متمرکز شم.

همین دیگه. نوشتنم نمیاد.


چیزی که بهش فکر میکنم ، چیزی که درباره ش مینویسم و چیزی که به زبون میارم از سه جهان متفاوتن! سه دنیای مختلف! سه نوع مائده! و من نمیدونم که چطور باید به وحدت در هرسه رسید.

اما اگه ازم بپرسید کدوم بهم حس رضایت مندی میده ، باید قاطعانه بگم : چیزی که بهش فکرمیکنم.

چیزی که بهش فکرمیکنم ؛ پیچیده ، گنگ ، دردآور ، امیدبخش و ناامیدکننده ست و خیلی از صفاتی که قلم ضعیفم قادر به توصیفش نیست

چیزی که مینویسم ؛ معلق بین افکار سرگردانم و زندگی دربین گونه انسان خردمند و سطح 

و چیزی که به زبون میارم ؛ سطح ، سطح و سطحه

یک پازل جدید داره شکل میره ، این پازل بناش درده اما مستحکمه! تجربه شکل گیری و بعد فروریزش، بارها و بارها درست از زمانی که اندیشه ام نوزادی چندروزه بود تکرار شده و شاید به نوعی عادت! و حالا دستاورده ش توان ادامه دادن با هرپازل جدیدی ایه ، به طوری که کمتر به نبودن در این جهان فکرکنم و هربار درانتظار شکل گیری ای جدید حیات تحمیلی رو بپذیرم.

امید دارم. امبد دارم. امیدوارم. حتی اگر "hope be a dangerous thing for human like me to have."


به شکل کاملا جدی ای روی سه تا از اساتید کنکور کراش دارم!1-کاویانی 2-هامون 3-بهمن ، یه کمی هم رو زارع و مسلم :))))

و اینکه شنبه که با بهار حرف میزدیم من داشتم غر میزدم که میکرو سخته و اذیت میکنه و اینا ، که گفت:"من میکرو طلایی زیست رو خیلی دوست دارم سوالاش خیلی خوبن" الان که دارم میزنم میبینم چقدر کیف میده واقعا و بعضی ایده هاش جدا خوبه.مرسی باهار*_* از این به بعد هی بیا بگو از منابع سخت خوشت میاد تا انگیزه بگیرم واسه زدنشون :دی

 

میدونم دارم چرت و پرت میگم.ولی مغزم از همین چیزا پره فعلا.

*در رابطه با عنوان باید بگم که من شافل دارم کار میکنم! و اینکه امشب مهمونیه و من رقص ایرانبم داغونه و شافل هم نمیتونم جلو اون همه ملت برقصم:| آخرین بار که جلوی بقیه رقصیدم عید پارسال با اون دختر 7500یه بود! (اسمش یادم تیست ولی ترازش یادمه:|) _ولی خب فرصت خوبیه با انیس یکم تمرین کنیم :)


بعد پشت سر گذاشتن طوفان های بسیار، بحران های جدی روحی، گم کردن معنا ؛ بنظرم رسید ناجوانمردانه ست که این وبلاگ فقط از دردهای قصه من شنیده. خیلی اوقات حالم خوب بوده ولی تو حال بدیام یادم اومده که بیام و بنویسم.

اما وبلاگ عزیزم و مائده جانم؛ باید به قدرت های فرابشری ایمان آورد!یا به قول آیلار کائنات. 

باید قوی بود و امیدوار. باید منطقی بود و احساساتی. باید انسان بود. 

امشب دریا کمتر تلاطم داره هرچند همین یک ساعت پیش طوفانش رو پشت سر گذاشت. اما حالا منم، من مائده که برای ساختن خودم وقت و انرژی میذارم. بیدار موندن بیشتر شب هام برای فکرکردن و مقاله خوندن صرف میشه. به تفریحم اهمیت میدم. شب، قبل خواب، انگشت هام رو توهم گره میکنم، چشمام رو میبندم و دعا میخونم.همینقدر ساختارمند و کلیشه ای. اما زیبا. 

من امروز زیبایی هارو بیشتر میبینم. اندوه دارم. زیاد، که کرانه نیست!

آرزوهام رو دوست دارم، مسیر رو بیشتر. و فکرمیکنم دلیل اینکه "چرا خودکشی نمیکنم؟" رو پیدا کرده م. یا حداقل 'دارم پیدا میکنم'.

هدیه تولدم که قراربود صرف خرید کفش و هودی و فلان و بهمان شه، صرف کتاب ، آلبوم های سهیل نفیسی و دوره ی آموزشی توسعه فردی شد. اما عزیزم، شاید الد فشند بنظر بیام، مهم نیست، داراییم کوله پشتیمه. کتاب هام و موزیک هام.

عزیزم، امروز بیشتر دوستت دارم. و این اصلا ربطی به خوب بودن شرایط محیطی م نداره. من شدیدا عصبانی ام . از مرگ هموطن هام قلبم منجمد میشه. از بی تفاوتی آدمها آتیش میگیرم.  از بدبودن اوضاع کشورم و به تبع خوب نبودن حال مردم ، از دور شدن از عزیزام غمگینم. دلم میخواد زودتر برم پبش فاطمه و نقد فیلم بنویسم. دلم میخواد با کلماتم خواب زده هارو بیدار کنم. دلم میخواد آینده بهتر باشه از حال.

آره عزیزم ، من قلبم ، افکارم ، روحم تماما درد میکنه. گاهی حس منفعل بودن میکنم. من از اولش هم سنستیو و احساساتی بودم.

 عزیزم، حالا که نشسته م روی تخت و تنها نور اتاق ، نور حاصل از سوختن متان و صفحه گوشیمه ،میخوام بهت بگم که لحظه رو فراموش نکنی. که زندگی دقیقا دقیقا و دقیقا همین لحظه ست! لحظه حس خوب حل یه معادله مثلثاتی یا بررسی تنظیم بیان ژن در پروکاریوت ها یا یه قرابت معنایی که با روح و روانت بازی کنه.زندگی همون لحظه ی یه پله بیشتر پیش رفتن در خودشناسی یا لذت گوش دادن به ناکترن ها و بالا و پایین های دستگاه شور یا دیدن یه اپیزود بیشتر لابلای تایمای استراحته.

عزیزم، نوزده سالگی باید جذاب باشه، مگه نه؟

شب به خیر.

راستی! بچه ها ، به این کار لوگوتراپی میگن. اگه حس کردید چیزایی شبیه اینایی که من میگم اذیتتون میکنه، شاید خوندن درباره ش کمک کننده باشه.


 

 


به قدری زیستمون ماست مالی شده که ما حتی یک دهم درصد از زیبایی چیزی که عملا وجود داره رو هم نمیخونیم! نمونه کوچیکی از سیستم "ماستمالیش کن بره" رو تو شیمیمون که بین تجربی و ریاضی مشترکه می بینیم! من واقعا لذت میبرم که مریم زنگ میزنه سوالای بنیادی ای میپرسه که لازمه برم سرچ کنم تا کامل متوجه قضیه شم و باید بگم که به  واقع تف تو سیستم آمورشی و کتابایی که تالیف کردید دوستان!


هربار که چیز جدیدی راجع به خودم میفهمم حسی شبیه به کشف کردن سراغم می آید. و به این فکر میکنم که این آدمیزاد چیست که هرچه بکاوی باز چیزهای جدیدتری در چنته دارد.مثلا به تازگی متوجه شدم چقدر علوم انسانی برایم جذاب است.

میدانی فکر میکنم عشق هم یک همچین چیزی باشد، کشف رازآلودگی زیبایه درون معشوق. و میشود سالیان سال عاشق ماند؟ که هربار با کشفش دوباره عاشقش شوی؟ از نو. که در پی این واکاویدن ها، سیاهی اگر دیدی بمانی و عاشق بمانی. شاید با دیدن سیاهی های درونش، پی به سیاهی های خودت ببری، اصلاح کنی و آدم بهتری شوی. او نیزهم. شاید تکامل از اینجا برآید.اما دوست داشتن زیباست. نمیدانم چرا. اما زیباست و یک چیزهایی را در درونت زنده نگه می دارد. چیزهایی که به جسم مربوط نمیشود.

میدانی من عاشقت نیستم. اما دوستت دارم و این حس زنده بودن می دهد. یا انگیزه ای برای انسان بهتری بودن. نمیدانم عزیزم، نمیدانم.


امروز که درمورد critical thinking تو سایت philosophy میخوندم ، چندلحظه ذهنم پرت شد سمت مشاوری که پارسال اومد شهرمون و کلی سروصدا به پا کرد و پول خوبی انصافا به جیب زد!!

این آدم بنظرم واقعا باهوش بود! شهرما شهر خیلی بزرگی نیست ولی خب کوچیکم نیست و تقریبا کسی نبود که اسم این آدم رو نشنیده باشه یا لاافل یک بار تو همایش هاش شرکت نکرده باشه! اعتماد به نفس فوق العاده زیاد و ایده های عجیب و بحث برانگیزش ، اینکه باعث شده بود مدرسه ها و بقیه موسسات کنکوری واکنش نشون بدن ، همه و همه باعث شد تمرکز بره رو ایشون! برای دوست خودم که دورقمی شد ، حرف های این آقا وحی منزل بود! نمیگم کلا دری وری میگفت ولی خب حرف های عجیبی میزد و این ریسکی که میکرد برام جالبه! میتونست همه چیز برعکس اتفاق بیفته! چندوقت پیش هم دوستی یه پادکست پیشنهاد داده بود به نام 'اوشو' که روایت یکی از فرقه های مذهبی در هند و روند پیشرفت و سلسله اتفاقات مرتبط باهاش بود .

میدونید، واقعا جالبه اینکه چطور یک نفر با زیرکی همه توجه ها رو معطوف خودش میکنه! ذکاوت، ریسک، تلاش و بعد بامب!

بنظرم یکم باید دقیقتر و انتقادی تر به اطرافمون، قدرت های حاکم و تصمیم گیرنده و کلا موضوعات مرتبط با زندگیمون نگاه کنیم! باید یاد بگیرم. باید یاد بگیریم.

+واقعا نوشتن بین درس خوندن برام لذت بخشه!


دلم میخواست این صفحه رو پراز کلمات محبت آمیز کنم ، از دنیای زیبای آزادی که من و انیس برای خودمون ساختیم ، از اینکه امروز چقدر خوش گذشت با تو دخترکم و من چقدر درکنارت خودمم و راحت و آزادم ، از لاک قشنگی بگم که برام خریدی یا از پیکسلای E=mc^2یه Rick و موهای قرمز و زیبای Anne. 

اما من بی نهایت خسته م و سرم به شدت درد میکنه.

من بالاخره تورو وبلاگ نویس میکنم!

+دومین passage از آزمون امروز درمورد zodiac sign بود! :) آقای مهدی فکر کنم شما توانایی پیش بینی Readingهای کنکور مارو هم داشته باشید! بنظرم خیلی جدی بهش فکر کنید :دی


سلام عزیزم، مائده

نمیدونم چطور واژه هارو کنار هم بچینم ولی باید یه چیز مهم بهت بگم. متوجه شدی داری تغییر میکنی؟متوجه شدی مائده یک سال پیش نیستی؟ یا حتی مائده پنج ماه پیش؟ یا حتی تر مائده دوماه پیش؟ عزیزم باید بگم که چقدر ورژن جدیدت رو دوست تر دارم. باید بگم که چقدر روان بودنت درطی زمان رو دوست دارم. دخترکم از این که قوی هستی بهت افتخار میکنم. میدونی که هیچکس در این جهان به اندازه من نخواهد فهمید چه روزهای سیاهی رو گذروندی تا بتونی دوباره به بازی برگردی.

عزیزم امروز بابا بغض کرده بود.دلت تیکه پاره شد.کاش بتونی دلیل خنده ش باشی. خیلی دوسشون داری. واقعا کاش بتونی کمکی به بهترشدن اوضاع این کشور کنی.کاش هممون بتونیم.هرجا میرم همه تو هر فیلدی دنبال رفتنن اما پس کی قراره یه حرکتی انجام بده؟ چرا اینقدر ناامید و افسرده ایم هممون؟ چرا میذاریم شعله درونمون خاموش شه؟.

من برای خودم و دوستانم و مادر و پدرهامون و برادر و خواهرهامون و خواهرزاده و برادرزاده هامون و همسایه ها و همکارهامون .برای همه نگرانم .همه داریم حال دل همدیگه رو بد و بدتر میکنیم.کاش به فکر هم باشیم.رضا میگفت کشوری که مردمش فقط به خودشون فکر میکنن جای پیشرفت نداره.و میدونی خیلی حرفه از رضا همچین چیزی شنیدن.رضا که نوید امید و روزهای خوب میداده همیشه ، حالا میگه تا دوسال دیگه میرم.و این یعنی از دست دادن یکی از رفیق ترین رفیق هام! این سگ سیاه روی زندگی هممون سایه انداخته ولی کاش امیدوار بمونیم.کاش مثبت بمونیم.

میدونیداگه اینطوری پیش بره هممون به فروپاشی روانی میرسیم.انحطاط و ابتذال.همون که به وفور بین هم نسل هام میبینم. باید پی یه حرکت درست و حساب شده و جوندار بود. ما بی نهایتیم اما باورش نداریم.


میدونی، من فکر میکردم مهسا کسیه که میتونم به عنوان پشتیبانم به راحتی براش چندین دقیقه از روند کارم حرف بزنم و بهم گوش بده. اما حقیقت اینه که هیچکس اونقدر وقت و حوصله نداره که به حرف های ما گوش بده. حتی اگه برای اینکار پول بگیره. میدونی، من واقعا احساس میکنم تنهام. یعنی حتی مامان هم با شنیدن حرف هام یه واکنشی نشون میده که ترجیح میدم دیگه هیچی نگم! مثلا میگه "مائده به چه چیزایی فکر میکنی" ، "الان وقت فکر کردن به این چیزاست؟" ، "من که هزاربار بهت گفتم اونایی که شک داری نزن!". مامانم علی رغم تفاوت نسلی(بخونید شکاف یا حتی دره!) که داریم ولی خیلی سعی میکنه روشن فکر باشه و دنیارو از دید من ببینه و این برام ارزشمنده.داشتم میگفتم! این روزا هیچکس خیلی حوصله من رو نداره! یه وقتا باخودم فکر میکنم: یعنی اینقدر نچسب و دوست نداشتنی شدم؟_ یکی باید به اون یکی دانش آمورش زنگ بزنه ، یکی میخواد بخوابه ، یکی شیفته ، یکی امتحان داره.

ولی من دوست دارم بیام و باجزئیات از روند مطالعه م تو هر درس بگم. بیام غر بزنم که امروز تست های یک قدم تا صد میکرو برای دومتحرکه ها دیوونم کرد. بگم از اینکه این دوهفته خیلی کتابای هامون رو نخوندم عذاب وجدان دارم. میخوام بی وقفه حرف بزنم و فکر نکنم که سطحی و پوچم. 

-آخرین گزینه م علی بود که گرفته خوابیده و واقعا شت![ جیغ غضبناک]


آشفته بودم. آشفته هستم. جای فقدان معنا کم است. رفتم حمام به صدای سوت کشیدن گوش هایم فکر کردم. به حرکت قطرات آب بر روی جسمم. به کاشی نگاه کردم، باید تهی میشد، باید میترسیدم ، نشد و نترسیدم. و از این نترسیدن و منجمد نشدن ، ترسیدم. جلوی آینه رفتم به آسمان تیره و کدر چشم هایم نگاه کردم ، باید از معنا خالی میشد ، نشد. باید رشته ی فکرهای پوچ را میگرفتم ، میکشیدم بیرون در اسید حل میکردم. سردرد تمام نشونده را میگرفتم و با آن بمب میساختم و جایی زیر تخت جاساز میکردم 

نشسته ام در تاریکی اتاق، wrong را پلی کرده ام.there's something wrong with me.

دارم مرعوب میشوم اما هنوز از شر معنا خلاص نشده ام. نمیدانم کی طلب سطح کرده بودم که اینچنین در دامانم انداخته.

Tooo wrrrrrroooonggg

.

کاش حل شوم. کاش کسی مرا در اسید حل کند. کاش از درد سرشار شوم.


بیخواب و سرمازده م. آرزو میکردم که دنیا در سکوت فرو بره. آرزو میکردم فقط چشم ها حرف بزنن. شاید اونوقت سایه سیاه ابهام گورش رو گم میکرد. من سخت و تلخم عزیزم. از من فرار کن.

 

میگفت: <<اگه تصمیم گرفتی حساسیتت رو نگه داری و چیزایی رو ببینی که بقیه نمی بینن، این اشک‌ها و فالش‌زدن‌ها و گاهی الکی‌خوش‌بودن‌ها و زیادی عاشق‌بودن‌ها هم جزئی ازشه.>>


<<زندگی چیزی است که درمورد شما اتفاق می افتد درست در همان زمان که درگیر نقشه های دیگری هستید.>>

چیزی که جان لنون فقید تو یکی از مصاحبه هاش میگفت.

و میدونی، داشتم فکر میکردم این اپیکوریسم چقدر میتونه تسکین دهنده باشه واسه انسان عصر حاضر! هرچند اکثرا عقاید اپیکور رو بر مبنای عیش و نوش و می و معشوق تفسیر کردن اما درواقع داره از "لذت از اکنون، همین لحظه و همین حال" حرف میزنه.

انسانی که دائم غوطه ور در نیتی خود درپی رسیدن و موکول کردن 'لذت لحظه' به آینده ست.به زمانی که نمیدونه کی هست.


من امروز رنجور و گریان نشستم پیش مامان و بابا و تا تونستم گریه کردم.

مهسا زنگ زده بود و بهم این حقیقت رو گفت که هنوز خودم و توانایی هام رو اونقدر که باید باور ندارم.

باور و ایمان عمیق قلبی ندارم که میتونم خیلی بهتر از این حرف ها باشم.خیلی خیلی بهتر.اینکه هنوز اول شهر نیستم 

آه ، اما من این میل شدید رو احساس میکنم مهسا.این خواستن عمیق رو.ولی حق باتوست!

من فقط میخوام سال بعد رشته ی موردعلاقم رو تو دانشگاهی که دوست دارم بخونم و همین.

+بابا بهم میگه: مثل کوه باش دخترم.هیچی نباید تورو سست کنه

یا آخرش میگه: حالا یعنی نمیخوای منو بوس کنی؟ *_*

باباومامان دلبر من.


سلام، عزیزم. 

چقدر شروع سخته.

میدونی، میخوام برات از روشنی قصه بگم. از امید. عشق. مهربانی. دیوانگی و جنون. میخوام برات از پریدن تو چاله های آب ، از رقصیدن و چرخیدن ، از بوی انار و سیب، از چراغ های چشمک زن دلامون بگم.

عزیزم ؛ بیا گوشامونو بگیریم ، بیا کور شیم و از همه ی سیاهی ها و غم های دورمون فقط صدای خنده کرکننده و دنیای رنگی خودمونو بشنویم و ببینیم. بیا بزرگ نشیم. بیا ساده ترین پیچیدگی های جهان باشیم.

عزیزم؛ بیا یادمون نره زنده بودنمون رو. بیا هنوز ایمان داشته باشیم که میتونیم دنیارو جای قشنگ تری کنیم، حداقلش با حال خوب خودمون.

بیا احساساتی باشیم و گریه کنیم، بیا منطقی باشیم، بیا عصبانی باشیم و دعوا کنیم و بعد دوباره لبخند بزنیم. دوباره دیوونه وار بخندیم و به همه بگیم که ما از جنس شما نیستیم آدمها.ما دنیامون رو سوا کردیم ازتون.ما از چیزی که هستیم و میشیم ، چیزی که نمیدونیم و یاد میگیریم لذت می بریم. 

میدونی عزیزم، هروقت حس میکنم دارم با جهان و رویاهای یکی دیگه ، با کلیشه های یکی دیگه ، با افکار و احساسات یکی دیگه زندگی میکنم حالم بد میشه.ما، خودمون هستیم، مسیر خودمونو داریم و رویاها و اهداف خودمون رو

عزیزم، هروقت حس میکنم از کسی بدم میاد حالم بد میشه، فکر میکنم آدم بدی شدم.امروز دو بار حس کردم کسی نیت بدی از حرف هاش داره و یک لحظه ازش بدم اومد.عزیزم من نمیخوام از کسی بدم بیاد یا به چیزی حس بدی داشته باشم.من سیاه شدن قلبم رو نمیخوام.همین.

دوست دارت.


خب، Imagine dragon تقریبا اولین گروهیه که از فریاد (عربده:)) هاشون لذت میبرم!

مخصوصا تو natural , warriors, believer *_* 

دوم اینکه این مبحث تغییر در اطلاعات وراثتی واقعا جالبه و گاهی دلم میخواد جدا از مفاهیم تکرارشونده ی تست ها بشینم و وصلش کنم به موضوعات مختلف، به دین مثلا. 

نمیدونم چرا ابنقدر بیخودی فکر میکنم وقت ندارم! مثلا کلی مقاله مدیتیشن بوک مارک کرده م ولی فرصت نکردم بخونم و میدونم که چقدر دارم چرت میگم! یعنی یکم این دو روز time managmentم افتضاح شده وگرنه میشه به راحتی از صبح تا شب هم به برنامه درسیم برسم، هم مطالعه غیر درسی، هم یه اپیزود فیلم، هم موزیک، هم ورزش. میخوام کانبان رو چندروزی امتحان کنم هرچند بنظرم خیلی جذاب نیومده ولی خب تجربه ش ضرری نداره:) 

Birds از Imagine deagon رو بشنویم؟ :)

 

 


ناهید داره میاد و من بعد سه ماه رفیقمو میبینم.

عمیقا به صحبت با یک دوست قدیمی، به درآغوش کشیدن و قدم زدن باهاش احتیاج دارم.

ناهید غمگین بود و باصدای گرفته و بغضی میگفت که باید این شهر مارو باهم ببینه.

درحالی که حس های تلخ و سیاه عالم به قلبم هجوم میارن، فقط گرمای دست های یک دوست میتونه تسکین دهنده باشه و دلم رو گرم کنه.

این به معنی نیست که من "محتاج" آدمهام یا به این معنی که حال خوب و بدم وابسته به حضور و نبود کسیه، که من یاد گرفتم درهرشرایط ادامه بدم و روزهای خوبم رو بسازم و آدمهام رو پیدا کنم ، بلکه معنیش اینه که انسان گاهی به یادآوری اینکه افرادی دوستش دارن و براش ارزش قائل میشن، یادآوری اینکه علی رغم دوربودن مقطعی از هیاهوی اونها، به یادش هستن ؛ نیاز داره.

من این روزا دنیام فاصله داره و گاهی واقعا حس میکنم تنهام.اینه که این چیزای کوچیک هم حالمو خوب میکنه.

همین.

میگذره مائده. میگذره عزیزم. شیش ماهش مونده فقط. حالشو ببر.


مریم برای این آزمون واقعا تلاش کرده و خوب خونده، اینو از ذوق و شوقش و اینکه هر روز سه نوبت زنگ میزد و سوال میپرسید و گاهی حاشیه میرفت و منی که کم طاقت شدم رو عصبی میکرد، میشد فهمید! الانم زنگ زده میپرسه ساعت چند میخوای بخوابی!!

عمیقا ، قلبا و با تموم وجودم میخوام که فردا نتیجه ی عالی ای بگیره و واقعا حتی بیشتر از خودم براش موفقیت میخوام.

و همچنین برای بهار و بنفش و همه ی کنکوری هایی که اینجارو میخونن.

یچه ها عمیقا آرزوی موفقیت و پیشرفت و پیشرفت و پیشرفت دارم برای هممون.

آمین.


خب؛ عزیزم ،

بعید میدونم تو تن به خوردن اون قرصه که مقدار استروژن و پروژسترون رو بالا می بره و دیواره رحم رو ضخیم میکنه(خیلی زشته که اسمش رو نمیدونم؟ LD?) و درنتیجه شدن رو به تعویق میندازه و ظاهرا عوارض زیادی داره بدی،

درنتیجه این شدن های قبل آزمون هارو به فال نیک بگیر.


سلام مائده عزیزم ؛

راستش انقدر خسته ام که حتی نمیتونم درست تایپ کنم اما دلم میخواد چیزی از بیست و ششمین روز آذر نود و هشت بنویسم که بمونه و بچسبه به تنه ی تاریخ.

عزیزم، میخوام برات از داستان "تو" بگم، از داستان خود خود خود "تو" ! باید بدونی که نباید خودت رو مقایسه کنی! به هیچ وجه! و با هیچ کس! باید و باید معطوف کار خودت باشی، میتونی بشنوی، میتونی بپذیری یا رد کنی، اما اما اما به هیچ کس اجازه نده مضطربت کنه، افراد زیادی هستن که دائماااا درحال قضاوت، نظر دادن های بی بته و دخالت در روند کارت هستن. اینجا با دو دسته طرفیم! 1-واقعا خواستار پیشرفتتن 2-واقعا خواستار پیشرفتتن. آره جفتش یکیه اما مایل ها فاصله ست بین شیوه ی گروه1 و هدفشون و شیوه ی گروه2 و هدفشون. آه، چرا نمیتونم درست منظورم رو برسونم؟ 

روش تو، ساعت مطالعه تو، پروسه ی تو، برای خودته. فقط خودت. و همین. بی فایده ترین کارممکن توضیح دادنش به بقیه ست. پوچ ترین کار ممکن سعی در باز کردن جزئیات برای بقیه ست. این پروسه توست. و تو . و تو. و خودت. و همین. 

لطفا فراموش نکن.

شب به خیر.


عنوان دقیقا موضوعی است که می تواند من را به مرز جنون برساند و من این را به تازگی فهمیدم. یعنی افراد با این تیپ از شخصیت برای من واقعا آزاردهنده اند! چیزی که باعث میشود مدام تکرار کنم :"لطفا شفاف باشید" ، "لطفا حرفتون رو صریح بزنید" و. از پیچیدگی های این چنینی بیزارم علی رغم اینکه معتقدم پیچیدگی می تواند خود زیبایی باشد. و البته ترجیح میدهم کسی به عبارتی بشورد و روی بند پهن کند تا با گفتن جملاتی مثل "هر طور راحتی" عصبانیم کند.

حالا آمدم این را بنویسم که یادم بماند این هم پله ای دیگر از خودشناسی ست. آب باریکه ای برای اصلاح. اینطور نیست؟

 

+ داشتم اون یکی ایمیلم رو که برای کارهای جدی تر ازش استفاده میکنم چک میکردم، و واقعا شگفت زده شدم! چندین ایمیل از مدیر مدرسه م تو راهنمابی که سخنرانی هایی دررابطه با موضوعات توسعه فردی بود، مقالاتی در رابطه با رفع خجولی (باورم نمیشه یه روزهایی خجالتی بودم!!)، پرسیدن اینکه پاورپوینتش آماده ست یانه، خبر گرفتن از روند آماده کردن طرح تعالی کیفی مدارس(!؟).ایمیلی از مگهان که باهم کتاب میخوندیم و گزارششو میدادیم، ایمیلی از فاطمه که آدرس وبلاگ جدیدش رو داده، ایمیلی از رضا که عکاسی های جدیدش رو برام فرستاده، ایمیلی از تیردخت که آهنگایی که نتونسته بودم از وبلاگش دانلود کنم رو فرستاده بود، و.چقدددر اکتیو بودم(و هستم) .و درست درزمانی که فکر میکردم دارم بیهوده دست و پا میزنم، در حقیقت درحال طی کردن درست مسیر بودم!! همه اینها برای 4/5 سال پیشه.15سالگی حدودا

 

+قراره یه کاری انجام بدم و نمیدونم چقدر پول بابتش دریافت میکنم اما قول میدم همش رو صرف خرید کتاب و لاک کنم! :)

 

+امروز کم خوندم. فردا میرم کتاب خونه.

 

+زیاد پست میذارم! فقط چون مغزم داره میترکه. همین.


حدس میزنید کجا بودم؟ بله! پیش مسترامیدی قشنگم. و نمیدونید چقدر از آرامشش رو به رگهام تزریق کرده.این مرد مهربون و بی نهایت زیبای شصت و خورده ای ساله.

بهش گفتم چندساله با کتاب ها زندگی میکنی؟

گفت: نیم قرن!

گفتم: نیم قرن زندگی!

گفت: وقتی ازشون دورم انگار یه چیزی کمه.

گفت بعدکنکور بیا بهت بگم چی بخونی :)

 

هرکس یه پاتوقی داره.پاتوق من مسترامیدی، آقا جواد و اون پسر قهوه فروش ست که هزار و پنجاه و شیش ساعت بی وقفه میشه باهاشون حرف زد و خسته نشد.

 

گل نسا جونوم؟ کارا بهتر میشه.


میل شدیدی به سرزنش خودم دارم. دوست دارم خودم رو "هی، فلانی!" صداکنم.

ولی نه!

مائده، عزیزم!

زندگی مجموعه ای از تجربه هاست. تو باید اشتباه کنی تا یادبگیری. تو باید آسیب ببینی تا از خودت مراقبت کنی. تو انسانی و اشتباه کردن بخشی از توست. پس نیازی به سرزنش نیست. اما یک چیز خیلی اهمیت داره، درسی که میگیری.! و باید بدونی که محکم تر شدی. آره عزیزم. من تموم غم ها و رنج هات رو از برم. من از شکستگی هات باخبرم. من از بی کرخت و بی حس شدنت. از قلب مردگیت. از احساس تهوعت آگاهم. 

اما این بار درعین دیوانگی محتاط تر خواهی بود. این بار خودت رو دوست تر خواهی داشت. این بار جدی تر و مصمم تر به روزهات بها میدی ، به ثانیه هایی که قراره به 'خودت' و 'آدمهایی که نیاز به کمک دارن' اختصاص بدی. روزهایز که تنهاتر و تنهاتر میشی اما مثل شکلات96درصد که تهش باهاش حال میکنی، از تنهاییت لذت میبری. حسرت هیچ چیز و هیچ کس رو نخواهی خورد. چون راهیه که خودت انتخاب کردی. 

عزیزم؛

یادت باشه؛

"قهرمان همیشه به رقص است."


وضعیت جسمیم نگران کننده ست. آخرین بار اواخر تیر این حالت رو داشتم. ازصبح vertigoی شدبدی احساس میکنم و باید کسی دستم رو بگیره تا بتونم راه برم! یا سرم رو از روی کتاب بر میدارم ارتعاشات رو کامل احساس میکنم.

خدایا؟ خواهش میکنم این دفعه هم به خیر بگذره! خواهش میکنم! اصلا علاقه ای به نوارمغز و سی تی اسکن ندارم.روی رفتن پیش پزشکمم بعد قطع کردن داروها روهم ندارم. مرسی.


سلام مائده عزیزم؛

امروز سوم دی هست و یکم داره سریع میگذره. خب، بعضی وقتا انقدر دلشوره میگیرم که ریفلاکس میکنم و تقریبا هیچ غذایی نمیتونم بخورم و به این فکر میکنم که اگه با همین روند پیش برم تا آخر کنکور کاملا به وزن ایده آلم میرسم، هرچند متاسفانه هنوز ورزش تو برنامه م ثابت نشده و این جالب نیست که من همش خونه م. چون هم هم برای روحیه و هم جسمم نیاز به خارج شدن از این محیط دارم.

[یادم اومد که قرار بود با یکی از دوستام درمورد دوران جمع بندی م کنم .آه واقعا خسته م و نمیتونم امشب]

چی میگفتم؟ آها، خب، یه وقتا واقعا کنترل کردن همه چیز سخت میشه و باعث میشه رد بدم، عزیزم اگه مائده ی گذشته بودم لحظه ای دووم نمیاوردم. این مشکلی که واسه یکی از اعضای خونواده پیش اومده منو به شدت از آینده میترسونه، احساس میکنم انداختنم وسط جامعه آدم بزرگ ها و من طفلی ام که هیچ از قوانین حاکم بینشون نمیدونه. میدونی، من خیلی وقتا خیلی ساده انگارانه یا دقیق تر بچگانه رفتار کردم، از این نظر که به راحتی احساساتم رو بیان کردم و یا تو هرچیز پی عاقبتش نبودم ولی انگار دنیای آدم بزرگ ها اینطور کار نمیکنه.

[الان که مینویسم احساس میکنم دارم سبک میشم]

و میدونی چیه؟ الان دقیقا تو نقطه ای وایسادم که دیگه درمورد هیچ چیز نمیتونم نظر بدم. هیچ چیز. همه ی موضوعات انگار چندین و چند زاویه دارن که آدم نمی بینتشون و چقدر در عین گستردگی محدوده این آدمیزاد.

هیچ کس رو نمیتونم قضاوت کنم و شاید فکرکنی که این خوبه ولی باید بهت بگم که شدیدا درد داره.

فاطمه میگفت: انتخاب خودته، ولی باید بدونی که به محض دونستن بعضی چیزها دیگه نمیتونی راحت زندگی کنی.

و من گفته بودم که ترجیح میدم احمق نمیرم.

ولی این به خود پیچیدن ها و overthink کردن های تموم نشدنی انتخاب خودم بوده، پس باهاش کنار بیا.

کاش فاطمه مینوشت.حرف هاش برام آب روی آتیشه.باعث میشد یکمم شده دلم قرص شه.

فقط سه تایم هست که آروم میگیرم، وقت درس خوندن، وقت آزمون و وقت سریال دیدن.دیشب با بیگ بنگ خیلی خندیدم و حالم خوب شد . شخصیت شلدون منو یاد بنیامین میندازه، حالا خیلی هم شبیه نیستن شاید ولی خب.

چرا انقدر درهم مینویسم؟ آشفته م و این کلمات فقط 5درصد از حجم آشفتگی هام رو تسکین داده.

راستش بچه ها میدونید؟ من اینجا از قضاوت شدن میترسم.خب این درست نیست واقعا. من نباید آسیب پذیر باشم اینقدر و یقینا باید روی خودم کار کنم. اما حقیقت اینه که من خودم رو دارم سانسور میکنم و این دلخواهم نیست ولی امیدوارم که راهی براش پیدا کنم.

همین

شب به خیر.


خب، سلام! 

حقیقتا نوشتن، اون هم با موبایل برام سخت شده، منتقد سخت گیر درونم هم نمیذاره راحت بنویسم و بعدش نگه:"عجب پست زردی!" ،و از طرفی این یک تمرین سخت و لذت بخش ننوشتنه، تا بتونم بهتر و تاثیرگذارتر بنویسم درآینده.

بهرحال؛ امروز مقاله ای از Darius Foroux به نام The road to better habitsمیخوندم و آخرش خواسته بود درصورت useful بودن به بقیه پیشنهادش بدیم. 

این موضوع مدت هاست تو فکرمه و یه کتاب دیگه هم دارم میخونم درباره همین و خب I'm still a work in progress ! نتیجه ش رو 14تیر باید بیام و بنویسم :)

فایل PDFش رو از سایت خود Foroux میتونید دانلود کنید و اگر نتونستید هم بگید براتون ایمیل کنم.

با آرزوی شادی و آرامش. ♥


همین الان، و دقیقا همین الان این

پست آیلار رو خوندم. و به پهنای صورت اشک ریختم و فکر میکنم دقیق ترین توصیفی از احساس من نسبت به وضع موجوده. 

من، در آستانه ی جوانی، و به عنوان انسانی به شکل افراطی معناگرا، و درست در خاورمیانه ی آشوب زده، این کشور زخمی ، این کشور همیشه غمگین رو دوست دارم. کشوری که برایم آرامش مطلق، زندگی راحت، خیالی آسوده را، فراهم نکرد. کشوری که از آینده ام تصویری تماما مبهم، کمی تاریک و دشوار ساخت. کشوری که از هموطنانم مقلدان به دور از انسانیت ساخت و هموطنانی که از کشورم، چیزی که باقی مانده را ساختند. من، در آستانه ی جوانی، هیچ نقشی در چیزی که به من رسیده، نقشی در این اضطراب تمام نشونده، این عدم قطعیت، نداشتم. و شاید هم داشته م و خودم خبر نداشته ام. اما، این کشور آسیب دیده را[حتی با برچسب تعصب] دوست دارم. من، به عنوان انسانی به شکل افراطی معناگرا، و درست در خاورمیانه ی آشوب زده، فکرمیکنم که از بین این حجم از احتمالات جهت زاده شدن اتفاقی در جغرافیایی دیگر، دلیلی برای حضورم هست، دلیلی که به موجودیتم معنا بخشد. من، نگران و ترسانم. و این طبیعی ترین واکنشی ست که آدمی به 'خطر' می دهد. من این کشور، این آدمها، این تاریخ خونین بی رحم همیشه تلخ را، دوست دارم. کاش از ما چیزی بماند. کاش چیزی به ما معنا بخشد. کاش 'ما' یی وجود داشته باشد.


عزیزم؛ 

این یک هفته هزارسال گذشت، غم، غم، غم تمام نشدنی. هر روز بیدار میشوی، میگویی امروز مال خودمم، بعد اتفاقی سرصبحانه اخبار میبینی، تلخ و گس میشوی، میگویی از این چیزشعر تر نمیشود. تا 10خانه میمانی و میبینی وسوسه چک کردن و خواندن سایت ها دیوانه ات کرده، شال و کلاه میکنی و میروی کتاب خانه، در تمام مسیر اشک میریزی، به راننده تاکسی نگاه میکنی، میخندد. لبخند میزنی. "خب پس خداراشکر هنوز خندیدن را فراموش نکرده ایم".در تمام مسیر زیرلب زمزمه میکنی، مردم رد میشوند، با تعجب نگاه میکنند، با خودم فکرمیکنم یه زیرلب شعرخواندن که این حرف هارا ندارد.

در کتاب خانه دخترها با آرایش های زیبا، لباس های مدروز، احتمالا هدفون و هندزفری در گوش گروه گروه نشسته اند، میگند و میخندند، با تمام وجود از خوشی شان شاد میشوی، انگار آنجا خبری از جنگ نیست، خبری از بحث و فحش و تحلیل نیست، آنجا فقط دختران شادی هستند که ز غوغای جهان فارغ اند و گه گاهی نگاهی به کتاب ها می اندازند و بعد دست در دست دوست پسرهایشان خیابان گردی میکنند؛ با 'غوغا تابان' زمزمه میکنم:"نو مومن هستی و نمازت بوسه هایت است، تو فرق داری اعتراضت بوسه هایت است".

"کاش جای شما بودم، کاش دغدغه م خشک شدن ریمل و از مدافتادن پالتویم بود، کاش میتوانستم نسبت به عشق هایتان بدبین نباشم، کاش نمیدانستم هرکدام از روابطنان چه مسیر مشابهی را طی خواهد کرد، کاش همه ی بت ها یک باره نمی شکستند، کاش هنوز احساساتم عمیق و خالص بود، کاش درگیر بنیادی ترین سوال ها نبودم، کاش به یک ورم بود که کشور را دارند به فاک می دهند".

ساعت مطالعه م افت میکند، تصمیم میگیرم سرم را کنم زیربرف، گورسرشان، هرچه شدشد، قهوه مینوشم، دوباره قهوه مینوشم، بعد از 4ماه ترک. سعی میکنم حوصله خودم را داشته باشم، سعی میکنم اهدافم را فراموش نکنم، سعی میکنم خودم را لابلای تست ها حل کنم، وسط کتاب خانه وقتی یکهو بغضم میگیرد، در دفترچه دوپامینم مینویسم: "مثل سگ انقدر تست بزن تا بمیری". و میرم که مثل سگ تست بزنم. 

النا یک هفته پیش ما می ماند، مادر پدرش فردا پرواز دارند، نگرانیم، به تصمیمی که برای سفر به خارج کشور داشتند و منتفی شد فکر میکنم، به احتمال یتیم شدن النا دراین خراب شده فکر میکنم.

احساس میکنم مثل یک زن 50ساله خسته ام. زن 50ساله ای که کنکور دارد، فارغ از هرگونه عاطفه ای، احساساتم را کشته ام و این حاصل 4ماه تلاش مداوم است. تبریک میگویم.


سلام عزیزم، راستی؛ حواست هست که زمستون شده؟

زمستون جون؟

میدونستی من چقدرررر دوست دارم؟ عاشق سرما و شال گردن و کلاه بافتنی پوشیدن، عاشق چسبیدن به بخاری و کتاب خوندن، عاشق صدای سوختن متان، عاشق پرتقال و انار دون کردن، عاشق پاپوش های صورتی با طرح خرگوشم.

وای این پسره الک بنجامن منو چندین سال جوون میکنه، احساس میکنم هنوز مائده دوازده سیزده ساله م :)

لابه لای درس ها، معمولا قبل نهار 'انسان درجستجوی معنا' ی فرانکل رو میخونم و بغض میکنم. میدونی، من هیچوقت اونقدرا آدم معتقدی به دین خاصی نبودم، ولی خدارو خیلی احساس میکنم، دارک ترین روزهام اون وقتاییه که اونقدر غرق میشم که فراموش میکنم یه خورده از بالاتر به این بازی نگاه کنم.

نمیدونم، شاید وقتی تموم شد بیام و ازش بنویسم، فعلا فرصت نمیشه و دیگه واقعا همه چی فشرده تر داره میشه.

یه چیز بگم؟ واقعا کیه که ندونه چقدراین خونه از پای بست ویرون شده، کیه که مشکلات رو ندونه، کیه که به هیچ جاش نگیره این خون های ریخته شده رو، این همه ظلم و حماقت رو، کیه که از این میزان بی عقلی ها کفری نشده باشه، اما بچه ها ، اگه قرار باشه کمکی کنیم، اگه بخوایم درستش کنیم، اگه بخوایم به بهبود امیدوار باشیم باید بدونیم که اول باید روان خودمون رو سالم نگه داریم. اینکار درشرایط الان یک روند خیلی سخت و طاقت فرسا شده و من بارها نوشتم که بعضی وقت ها به مرز فروپاشی میرسم، اما میخوام بگم که این 'خونه' به افراد 'سالم' احتیاجه.کسایی که بتونن فکرکنن.دقیقا برخلاف اونچه این نظام سعی کرده از نسل ما بسازه.ما که نمیخوایم یه سری mocking bird باشیم، میخوایم؟

بیاید دستتون رو بدید و باهم دعا بخونیم؛

دعا برای آرامش و صلح، عشق و دوستی، شادی و تلاش، اراده و صبر.و هرچه میخوایم بشیم و باشیم. آمین.

شب به خیر.


یعنی میشه روزی بیاد که من موسسه خودمو زده باشم؟

روزایی که همش در سفر باشم؟

کتابمو چاپ کرده باشم؟

ساز موردعلاقم رو یادگرفته باشم؟

رو پشت بوم خونم یه تلسکوپ خیلی گنده داشته باشم و تور ستاره گردی برگزار کنم؟

تو آزمایشگاه خودم رو کیسای مختلف تحقیق انجام بدم؟

روزایی که هدفام رو زندگی کنم؟


 

Lights will guide you home

and ignite your bones

I WILL TRY TO FIX YOU


با تمام وجود از کنکور ممنونم، که باعث میشه این روزهارو تحمل کنم. فکرمیکنم فعلا فقط همینه که باعث میشه زنده بمونم. تا وقتی تو علم طبیعت؛ فیزیک، علم نظم: ریاضی، علم مواد: شیمی، علم حیات: زیست شناسی(که حیات چقدر جان کاه است عزیزم. چقدر.)، علم زمین: زمین شناسی، علم ادب، علم زبان غرقم میتونم شادی رو مزه مزه کنم. میتونم به این روح خسته اجازه پرواز بدم، میتونم نمیرم.

میرم تا بتونم قدری نفس بکشم.


نکنه یادت بره این روزهارو آدمیزاد. نکنه در حاشیه امن و گرم لبریز از جهل و حماقتت فرو بری. نمبر آدمیزاد، نمیر. از خاکسترمان پرنده ای زاده خواهد شد. صبر کن آدمیزاد، صبر کن. کبک نباشی آدمیزاد، تو این جغرافیا برف زیاد میباره.

Are we living just for pleasure? or a meaning yet unknown?

 

پ.ن: خوندن

این پست، نه یک انتخاب بلکه یه اجباره. قبل از اینکه دیر بشه و وبلاگ پاک شه ، برید و بخونید.

پ.ن2: با اجازه از فاطمه متن رو اینجا میذارم: 

"

شنیدن (بدون این خوانده نشود)

من معتادِ نوشتنم. برای همین دیروز صبح دکمه حذف وبلاگ را فشار دادم و طبق قوانین این خراب‌شده، دو روز طول می‌کشد تا اینجا از صفحه اینترنت حذف شود. نمی‌خواستم بنویسم. حتی حالا که می‌نویسم نمی‌خواهم بنویسم. اما چیزی، که احتمالا همه شما می‌دانید چیست، من را وادار به نوشتن می‌کند. باید بنویسم. با چه کسی سرِ جنگ دارم؟ با خودم؟ با قلبِ ویرانم؟ با همه تاریخی که در بیست‌سالگی سرگذشتِ غم‌بارِ من شده و حالا به من امر می‌کند خوددار» باشم؟ از من می‌خواهد درسم را بخوانم، آرام باشم، نَمیرم؟ آن کسی که باید کتک بخورد من‌ام و هم آن کسی که باید نجابت به خرج بدهد و دم بر نیاورد؟ آن کسی که باید بمیرد ماییم و آن کسی که حتی حق سوگواری ندارد هم باز ماییم؟ ما، جذامی‌های خفقان‌گرفته متحجرترین نمودِ عقب‌ماندگی در این جهان مُدرن؟ ما بی‌صداها، ما بی‌پناه‌ها، مایی که هیچ‌گاه قیمی نداشته‌ایم و حتی امروز، اگر آن‌ها که عزادارشان هستیم، ملیت دیگری جز این نداشتند، ما اصلا باخبر نمی‌شدیم که سوگواری کنیم. ما. ما. ما. خودِ ما.

دوستان؛ از اندک‌چیزهایی که از زیستنِ کوتاهم فهمیده‌ام، این است که روزی می‌رسد و تو مجبور خواهی شد در آن روز که رستاخیز توست، سمتِ خودت را مشخص کنی. در آن روز اگر در میانه بایستی، هدفِ سنگِ دو سرِ واقعه خواهی شد، و اگر در سمتِ اشتباه بایستی، تاریخ، آن تاریخ مجرد که از هر تاریخ‌نویسی، و از هر تاریخ‌سازی و جعلی در امان است و شاید قرنی یک‌بار رخ می‌نمایاند و باز به نیستی فرو می‌رود، آن تاریخ درباره شما قضاوت خواهد کرد. وقایعی هست، که واجب است، و ضرورت است، که هنگام رخ دادنشان، بار دیگر به خودمان، به ماهیتمان، به موجودیتمان نگاه کنیم و دریابیم چیستیم. وقایعی که آنقدر هولناک و عظیم هستند، که ما را از پیشفرض‌های شایدگندیده‌مان جدا کنند و در یک خلأ، در یک بُهت، در یک جهانِ درسکوت‌فرورفته‌ی تاریک، آن شبِ بارانی که همه خوابند، ما را و ترس‌هایمان از فروریختنِ برج باورهایمان را، وادار می‌کند چشم‌درچشم حقیقت، چند لحظه‌ای باقی بمانیم. ناگهان درمی‌یابیم هرآنچه ساخته بودیم، هرآنچه بودیم»، هرآنچه به آن تظاهر می‌کردیم یا از آن قلعه امنی ساخته بودیم تا در درستی» موهوممان هدفی برای جنگیدن، برای جان فدا کردن، برای زیستن، پیدا کنیم، فرو می‌ریزد.

دوستان؛ امشب ما سوگوارتر از آنیم که من قادر باشم چیزی درباره چیستی عقلانیت و جلوه‌های عدم مطلق حضورش در این سرزمین بنویسم و شما قادر به خواندن باشید. امشب ما فروپاشیده‌تر از آنیم که من یا هرکسی برای شما چیزی درباره آنچه به نمایندگی این کثافتِ مطلق، در منطقه انجام گرفته، بنویسیم و شما بخوانید. امشب ما ویران‌تر از آنیم که چیزی برای گفتن و چیزی برای شنیدن مانده باشد. پیشتر نوشته بودم و امشب تکرار می‌کنم: در برش فضا-زمانی که ما در آن حضور داریم، حتی آگامبن خوش‌خیالی‌ست که پشت شیشه‌های کافه‌ای نشسته و وقتی ما می‌سوزیم، او از سوختن می‌نویسد، پس چه انتظاری می‌رود از زبانِ الکن من. چه انتظاری می‌رود از این حجم بی‌استعدادِ متروک.

اما؛

حالا که تا این اندازه سوگواریم، حالا که این درد تا این حد به اعماق استخوان‌های سرمازده‌ی ما رسیده، حالا که هرلحظه فکر آخرین لحظات عزیزانمان در آن پرنده رهایمان نمی‌کند، و حالا که ما دانسته‌ایم خارجی»هایی که در تمام عمر از آن‌ها بیزار بودیم، از پدرِ گروگان‌گیری که در ازای مکیدنِ خونمان، به خیالِ خودش به ما امنیت داده، نسبت به ما مهربان‌تراند، -یا لااقل امشب که بیشتر توانِ مواجهه با حقیقت را نداریم فرض کنیم آن‌ها به خاطر ماست که برای رو کردن حقیقت پافشاری کرده‌اند- حالا که حقیقت اینچنین نامهربان و وحشی به ما رخ نمایانده؛ وقت درافتادن در آن خلأ معهود است. وقتی بختک روی سینه‌ات افتاده و جز چشم‌هایت هیچ‌جای دیگرِ بدنت کار نمی‌کند، و مجبوری، ناچاری، با حقیقتی که سال‌ها از آن رویگردان بودی مواجه شوی. امشب، آن بزنگاه تاریخی‌ست تا هم خودت بدانی کجا ایستاده‌ای، هم دیگران بدانند. هرچند بعد باز بخواهی به حصار امن موهوم خودت برگردی، اما حقیقتی که امشب دیده‌ای تا ابد کابوست خواهد بود، و اگر نباشد، شاید از عاطفه آدمی بی‌بهره‌ای.

دوستان؛ کمتر از دو ماه پیش ما را در خیابان کشتند چون فقر چیزی از زندگی برایمان باقی نگذاشته بود. زندگی‌های آتش‌گرفته ما را ندیدند چون ترجیح داده بودند بانک‌های آتش‌گرفته را ببینند، در سرزمینی که نمادِ برهم‌زدنِ آرامش، آتش گرفتنِ بانک‌هاست نه زندگی‌ها. بیشتر از ده روز و در بعضی استان‌ها بیشتر از یک ماه اینترنت را قطع کردند تا در بایکوتِ خبری کاملی که مزدورانشان ترتیب داده بودند، دور از چشمِ پدرخوانده‌ها، ما را تکه‌تکه کنند و آتش بزنند. کمتر از بیست روزِ پیش، خانواده کشته‌شدگانِ ما را به مکان‌های نامعلوم بردند، کمتر از ده روز پیش، دو روزِ تمام زندگی را با طبلِ توخالی یک انتقامِ هماهنگ‌شده پوشالی به ما زهر کردند، و امروز، ما، مای ملت، مای تاریخِ ایران، مای از سال‌ها پیش تا امروز، عزادارِ پاره‌های تنمان هستیم، عزادار صدوپنجاه نفر، که کسی، سهوا» آن‌ها را، واقعا» کشته. کسی که گفته می‌شود از خود» ماست، و باز هم ما را برای هزارمین‌بار در این چهل‌سال به جهنم فرستاده، چراکه از بین کسی که می‌کشد و کسی که کشته می‌شود، قطعا یکی به جهنم می‌رود و آن، در منطق قاتل‌ها، ماییم. آنچه این سیاهه را به قصد آن نوشتم این بود که در لحظه تاریخی یاداوری کنم، تن ندادن به لحظاتی در تاریخ یک ملت که قلب‌ها را تا آستانه فروپاشی جلو می‌برد، سعی در مقاومت دربرابر این لحظات، و سعی پوچ برای حفظ چهره‌ای خشک دربرابر آن‌ها، هرآن‌کسی را که به این اعمال آلوده شود، از تاریخِ یک ملت بیرون می‌اندازد. امروز وقتِ آن است که بدانید از ما»یید یا از خودتان». امروز وقتِ خط‌کشی‌ست، و باور کنید یا نه، شرایط به‌حدی وخیم است که بیشتر جایی برای نسبی‌گرایی باقی نمی‌گذارد. از امروز، از امشب، ما، ماییم، و شما، شما. امشب باید تصمیم گرفت کجا باید ایستاد. امشب، جزء بزرگ‌ترین لحظاتِ تاریخ مشترکِ ایران است. اگر تصمیم نگیرید، خودتان را از تاریخ بیرون انداخته‌اید. و منظورم از تاریخ، نه آن تاریخ مستعملی‌ست که عده‌ای از شما مجبور به مراجعه مداوم به آن، برای استخراج مهملاتی هستید تا به ملت حقنه کنید، بلکه منظورم هم‌آن تاریخی‌ست که ما جزئی از آن‌ایم، که ما سازنده آن، ازسرگذراننده آن، تحمل‌کننده آن، قربانی آن و قهرمان آن، و بازیگر جدی میدان آن هستیم. میدانی که مرزهایش به‌هرطریق، همین مرزهای قراردادی سرزمین مهجوری به‌نام ایران است.

دوستان؛ ما هزارسال تاریخ کنار هم» و با هم» از سر گذرانده‌ایم، و امشب در زندگی من سیاه‌ترینِ این شب‌هاست. نه‌تنها سیاه‌تر از سیاه‌ترین روزهای زیستِ شخصی‌ام، بلکه سیاه‌تر از دلار بیست‌هزارتومانی، سیاه‌تر از کابوس جنگ، سیاه‌تر از قطعی اینترنت و کشتار وسیع، سیاه‌تر از وقتی که فهمیدیم پدری که سال‌ها ردای پدری را خودکامه بر دوش انداخته بود و ما صبورانه، نجیبانه، خوب یا بد پذیرفته بودیم، فقط تا وقتی دست به خونِ ما نمی‌شوید که رعیت» خوبی باشیم. این، این است آن تاریخِ جمعی که ما، به‌عنوان یک ملت، به‌عنوان یک خرد جمعی، یک عاطفه جمعی، یک شبکه وابسته، کنار هم، با هم، از سر گذرانده‌ایم. مُرده‌ایم و از سر گذرانده‌ایم. از کینه، از حقارتی که در سرزمین خودمان به ما روا داشته‌اند، مُرده‌ایم و از سر گذرانده‌ایم. و دوستان:

امشب، هم‌این امشب است که تعیین کنیم، آیا این پدر بود یا بت. آیا ما ملتی صاحب عقل، صاحب خرد، و صاحب قدرتِ تصمیم‌گیری هستیم، یا رعیتی نیازمند تزار. آیا این چهره مهربانانه، چهره‌ی مقدسی که بناست برپادارنده عقیده»ای به گمان شما مقدس در جهان باشد، فریب است یا حقیقت. امشب، امشب که تا این اندازه سوگواریم، -اگر سوگوارید، اگر جز غم‌های خودساخته بویی از غم‌های حقیقی بُرده‌اید- امشب که تمام پیشفرض‌ها ناگهان در بُهتِ یک فاجعه به تعلیق در می‌آیند؛ امشب باید معین کنید کجای این تاریخِ دردکشیده ایستاده‌اید. کجای تاریخِ مردمی به‌شدت عاطفی، مردمی به‌شدت رنج‌کشیده از فقدانِ یک عقل مشترک»، مردمی به‌شدت رنج‌کشیده از خودباختگی آنگونه که باید لذتش را جایی جز زیستن خودش و در آسمان‌ها جستجو کند، و مردمی به‌شدت مهربان، به‌شدت صبور، به‌شدت نجیب، باید تعیین کنید کجای تاریخِ این ملت ایستاده‌اید.

امشب که از همیشه سیاه‌تر است و امشب که ما از همیشه سوگوارتریم و امشب که شدت غم‌های ما اندک‌غم‌هایی را در تاریخِ بشر شرمسارِ شدت خود باقی نمی‌گذارد، امشب بدانید کجا بایستید.

دوستانِ من؛ شرایط از بازی، از مجالی برای سر خاراندان، از فرصتی برای جدولی حل کردن در عصری زمستانی کنار شومینه، بسیار گذشته. حتی بعید می‌دانم بیشتر جایی برای عمیق‌ترینِ عشق‌ها مانده باشد. اگر هنوز خودمان را از خیابان و مردمِ توی خیابان جدا می‌کنیم، اگر ترجیح می‌دهیم نایس» بمانیم و خودمان را در فلسفه‌های بی‌فایده، در عکس‌های بی‌فایده، در هیکلِ معشوق‌های بی‌فایده، در سیگارهای بی‌فایده، در هیئت‌های عزاداری بی‌فایده، در سلبریتی‌پرستی‌های بی‌فایده، در کتاب‌های بی‌فایده، در فقه بی‌فایده، در دانشگاه‌های بی‌فایده غرق کنیم؛ این ما را از حضور داشتن در تاریخ» به‌عنوان یک ملت» بازمی‌دارد. اگر پاسپورت‌هایمان در جیب‌هامان است و اسم دانشگاه خوبی در کارنامه‌مان و معدل خوبی سردر ایمیلی که برای اساتید می‌فرستیم و به این‌ها پشت‌گرم‌ایم»، اگر گمان می‌کنیم اصلا در چندسالِ آینده اقتصادی خواهد ماند که با باهوش و وقت‌شناس بودن بتوان ثروتی به‌دست آورد و از این شلوغی‌ها برای بازداشتنِ ما از هدفمان شکایت داریم، اگر طرفدار ایده‌های کافه‌های نماشیشه‌ای تهرانیم که معتقدند دنیا مرز ندارد؛ دوستان؛ می‌خواهم به همه شما بگویم شما ذره‌ای، ذره‌ای، درباره زنده‌ماندن به‌عنوان یک ملت»، به‌عنوان مردمان» مشخص و باهویتی در برش مشخصی از تاریخ، به‌عنوان آنچه یک کشور عقل‌گرا با مردمانی شاد می‌تواند به شما هدیه کند، نمی‌دانید. شما تابه‌حال از هیچ قله‌ای از هیچ واقعه‌ای بالا نرفته‌اید تا مردمِ زیبایی را تماشا کنید که از قلب به هم متصلند، که یک‌بار در تمام دوران وجود خودشان، با یک عزم بزرگ، با یک خواسته عظیم، با یک درد بیکران، و نه با دردهای ساختگی و نه با دردهای تلقین‌شده و نه با افکار دیکته‌شده، بلکه با خودشان، با تن‌هایی که از گلوله شکافته می‌شود و روحی که از اعماق و واقعا» زخم خورده، به خیابان آمده‌اند.

دوستانِ من؛ دانسته‌های اندک من می‌گویند برای زنده‌ماندن در قالب یک ملت احتیاج به لحظه‌ای برای یک اجماع عظیم است. لحظه‌ای که حقیقتِ تلخ آنچنان تو را تحت هجوم بی‌امان خود می‌گیرد، که فرصتِ نجاتِ هیچکدامِ چیزهایی که پیشتر گمان می‌کردی درست‌اند، نداری. لحظه‌ای تاریخی که تو را از آنچه دیگران در تو بنا کرده‌اند، که جبر اجتناب‌ناپذیر زیستن تحت سلطه دولت‌های خودکامه است، به‌تمامی تهی می‌کند، تا تو برای لحظه‌ای، خودِ خودِ خودت باشی. این لحظات، همه آن چیزی هستند که ملتی می‌تواند داشته باشد. غمی که پدر»، آن پدری که تازگی دریافته‌ای تو را جز برای دوشیدن نمی‌خواهد، بر آن سرپوش می‌نهد، اما آنقدر عظیم است که نمی‌توانی از تجربه‌کردنش سرباز بزنی. لحظه غمناکی که هیچ تلقینی در کار نیست و تو در اعماق وجودت زخم خورده‌ای، لحظه‌ای که به چشم‌های آدم‌های روبرو و کنار و پشت سرت نگاه می‌کنی و چیزی آشنا می‌بینی، این‌ها لحظاتی هستند که ما به‌عنوان یک ملت از سر می‌گذرانیم، و هم‌این لحظات‌اند که، ما را تحت یک پرچم می‌گیرند، تا یک‌بار، تنها یک‌بار در تمام طول تاریخِ منحط خود، که به‌دور از هرگونه حکمت و عقلانیت زیسته‌ایم، بدانیم وجودداشتن تنها برای لحظه‌ای شبیه یک ملت بزرگ که از بند هر گروگان‌گیری آزاد است، چه حسی دارد.

دوستان من؛ امروز، که تاریک‌ترین روز بیست‌سال زندگی من بوده، امیدوارتر از همیشه بوده‌ام. وحشت‌زده بوده‌ام، سوگوار بوده‌ام، اما امیدوار. امشب که من آنقدر سوگوارم که توان گفتن ندارم و شما توان شنیدن، بگذارید نگفته بماند که این امیدواری من بعید است چون من صفحاتی به‌شدت سیاه از تاریخ را ورق زده‌ام و دانسته‌ام توده»، ما» هرگز به آن حدی از آگاهی نمی‌رسد که نجات‌دهنده است، او همواره تا جایی می‌آید، بعد خسته می‌شود و به خانه‌اش، به کافه‌هایش، به خیابان‌هایی که در آن چهره‌های آشنا می‌بیند، بازمی‌گردد. اما امروز از همیشه امیدوارتر بوده‌ام چراکه دیدم آن احساس در قلب‌های ما متولد شده. آن احساسی که بی‌واسطه، از یک تاریخِ طولانیِ بی‌فرهنگی، بی‌پشتوانگی، و کاخ پوشالی ملیتِ منحط‌مان برمی‌گذرد و مستقیم به قلب هرآن‌کسی که روبروی ماست از چشم‌های ما شلیک می‌شود. آن لحظه بی‌واسطه الهام‌گونه‌ی روشنی که تنها برای چشم‌برهم‌زدنی ما را وادار می‌کند تا از دانسته‌هایمان نسبت به گذشته سیاهمان، از شدت عقب‌ماندگی‌مان نسبت به ملل عقلانی، از شدت پوشالی‌بودنمان، دست برداریم و تنها به این سیل تن بدهیم. به این روشنی برق‌آسا، که برای لحظه‌ای ما را از ابهام بیرون کشید و گذاشت صورت‌های هم را ببینیم، صورت‌هایی که هرکدام به‌تنهایی عاقل و آگاه و مسلط بود، اما نه هرگز درون یک جمع، نه هرگز به‌عنوان یک ملت، نه هرگز یک آگاهی که درون یک سنت، درون یک نظام منسجم معنا» می‌گیرد.

دوستان؛ قحط‌الرجال است. من وحشت‌زده‌ام. دردکشیده‌ام. خفقان، خفقان شدید، خفقان کرکننده، کورکننده، سال‌ها تحقیر، سال‌ها رسمیت نداشتن، سال‌ها تحمیل هرآنچه نمی‌خواسته‌ام، از من کسی آماده‌‌ی فرار ساخته. من هم مثل بسیاری از شما که این متن را می‌خوانید، کی بی‌آنکه خودم را بیدار کنم، به صفحه‌های اینترنتی دانشگاه‌های خارج از کشور سر می‌زنم، جیبم را نگاه می‌کنم و محاسبه می‌کنم چند ماه و با چه درآمدی باید کار کرد که بتوانیم دوتایی از اینجا فرار» کنیم. اما، امشب، امشب که از همیشه سوگوارتریم، امشب که صورتِ هم را بالاخره پس از اینهمه تاریکی دیده‌ایم، امشب که هم را شناخته‌ایم، امشب که قلب‌هایمان به‌عنوان یک ملت» فشرده است؛ چیزی را فهمیدم و آن اینکه ما تنها باقی‌ماندگانِ جنگ عظیمی علیه خودمان‌ایم. علیه هویتمان که سال‌هاست تحت نام‌های گوناگون مورد قرار می‌گیرد، علیه عقلانیتمان، علیه عقل مشترکمان، خرد جمعی‌مان. و چون ما تنها کسان‌ایم، و چون در این لحظه روشنی دیدیم که ما تنها کسان‌ایم، امیدهای موهوم مُردند و خدایان وهمی به قعر آسمان‌هایشان سقوط» کردند. از این لحظه به بعد، در اوج این ناامیدی، ذره‌امیدی هست و آن این است که از این لحظه می‌دانیم همه آنچه هست ماییم. دیگر نه انگشتی داریم برای اشاره به کسی دیگر، نه اصلا کس دیگری هست».

اگر هنوز خُرده‌امیدی در قلب‌های شما برای برگرداندن عقل مطرود به این سرزمین، برای زیستن به‌عنوان یک ملت، برای از سر گذراندن تاریخ» به‌عنوان یک ملت، برای تنهانماندن در تلخ‌ترینِ لحظه‌ها تاریک‌ترین و شادترینِ لحظه‌ها، برای تشکیل یک جمع»، یک تاریخ جمعی» باقی‌مانده، خودم را و همه شما را دعوت می‌کنم به برگرداندنِ این انگشت سمت مایان و شمایان. به باورکردنِ این لحظه هولناک، که برای ایرانِ دمِ مرگ، جز ما کسی نمانده. برای مواجهه جبرآمیز با این حقیقت تلخ، که یا باید به خیابان‌های سردِ سرزمینی دیگر و عشق‌های کوچک شخصی تن بدهیم، یا به عنوان یک ملت زنده بمانیم. به‌عنوان یک ملت خودمان را از چنگ این پدری که هرگز برای ما پدری نکرده بیرون بکشیم. به‌عنوان یک ملت، پا روی دوران سیاهمان بگذاریم و کنار هم ایران را به تاریخ برگردانیم.

دوستان؛ خودم و شما را دعوت می‌کنم به تماشای ما». به یاداوری هزارباره صحنه‌ای از خودمان که در آن یک لحظه روشنی دیده‌ایم.

دوستان؛ خودم و شما را دعوت می‌کنم به زنده‌ماندن کنار هم. به زنده‌ماندن به‌عنوان یک ملت. به تاب‌آوری. به صبوری. به ناامیدی سرشار از حقیقتی که احتمال هر امید خائنانه‌ای را منتفی می‌کند و در عوض اجازه می‌دهد حتی اگر برای همیشه مُردیم، داستان‌های زیبایی باشیم از لحظاتی زیستن جمعی. نه که این داستان‌ها سودی به مرگِ ما برساند؛ نه. اما کسانی دیگر در جایی دیگر در آینده‌ای دیگر، از ما خواهند گفت وقتی تصمیم می‌گیرند به‌عنوان یک ملت زندگی کنند، و این آرزوی ما بالاخره سهمِ ملتِ خوشبختی، شاید در تاریخی دیگر یا سیاره‌ای دیگر یا بشری دیگر، خواهد شد."


صبحی که با برف و صدای گنجشک ها آغاز شد و زمزمه "ما که دیگه دادیم رفت تورو".

خواب دلپذیر شب و کابوس کاملا واقعیه الان.

و زندگی مجموعه ای از پارادوکس هاست. 

تقریبا دیگه به یقین رسیدم و تلخ و دردناکه، اما میتونم با تلخیش کنار بیام.

قلبم مچاله شده. اما.اما.آرومم. و همه چیز رو مثل همیشه به زمان می سپرم. رها میکنم. اما اما اما چطور میتونم این حس رو انکار کنم؟

این درد یک روز بالاخره تسکین پیدا میکنه. شایدم هیچوقت. باهاش نمیجنگم. در آغوش میگیرمش و میذارم دوره ش طی شه.

فقط میخوام این 5ماه و 11روز هم بگذرن هرچه سریعتر.

از این برهه ی زندگی، هرچند دوست داشتنیه، خسته شدم. و یکی از بزرگ ترین ریسک هاییه که تو زندگیم کردم.

خیلی متوجه ریسک کردنه نبودم تا وقتی با ریحون که بابل درس میخونه صحبت میکردیم و پرسید بهمن پارسال چند بودی؟ و من گفته بودم هفت و دیویست. و گفت: اوپس! خیلی شجاعی مائده.

حقیقت اینه که آدم سخت کوش تری بودم ولی دید الان رو نداشتم. تقریبا کور بودم. دیروز بعد مدت ها عدد 10 و نیم رو روی کرنومتر دیدم و دست آورد خوبیه. 

اما یقین امروز دردآور بود و هرچه این واژه رو تکرار کنم احساس درونیم منتقل نمیشه.آروم آروم محو میشم و عزیزم، این کار رو خواهم کرد.

این واژه های گنگ، جز برای چسبیدن به تنه تاریخ 3بهمن ارزش دیگه ای نداره. 

 

+فاطمه عزیزم; مطمئن نیستم این پست رو بخونی.اما این تنها دسترسی م به توئه درحال حاضر، دو روز دیگه تولدته و تبریک و هزار تبریک برای آغاز زیستنت.کلمات ادا نمیکنن ارادتم بهت رو. از این فاصله هزاران بغل به جبران الکن بودن قلمم. دوستدارت.


خب! سلام!

فکرمیکنم قرن هاست برات ننوشتم و حقیقتا دلم برای نوشتن و خوندن تنگ شده. از کجا شروع کنم؟ خب بذار از این دوهفته برات بگم، عزیزم من بهت افتخار میکنم از خیلی جهات. از تلاشت برای اصلاح خیلی چیزها مثل شب دیرخوابیدن، صبح دیر بیدارشدن، ورزش نکردن، توجه نکردن به تغذیه، زیادبودن سوشال مدیا و. وخب تا اینجا موفقیت آمیز بوده. و البته بالابردن ساعت مطالعه که عمیقا بهم حس خوب میده!

بعضی وقتا مضطرب میشم و اریک وجودم بدترین فرضیه هارو رو میکنه و وحشتناک ترین احتمالات رو جلوی چشمم میاره ولی ما جفتمون خوب میدونیم که کمکی نمیکنه این فکرها و کنترل همه چیز، حداقل تو زندگی فردیت عزیزم، در دست خودته.

آم، پس فردا آزمون داریم و خب من براساس پلن خودم پیش رفتم و از این بابت خیالم راحته، ولی نمیتونم تضمینی برای اعداد بدم، میدونی یه وقتا حس میکنم یه سری ذهنیت ها درباره کنکور و به طورکلی زندگی مال من نیست. حتی واقعی و صدرصدی هم نیست اما میتونه مضطرب و بدبینم کنه. اینجاست که باید دوباره پازل هارو کنارهم بچینم و آرامشم رو به دست بیارم و خب گاهی موفق میشم و گاهی هم نه.

ولی عزیزم میخوام بهت بگم که هرجا که بودی، تو هرمقطعی، هر زمانی، دیدگاه هایی که پیدا کردی رو فراموش نکن. یادت بمونه راحت بهش نرسیدی که بخواد راحت توسط افکار تزریقی بقیه آدمها که اونها هم به طریقی بهش رسیدن و البته مناسب برای خودشونه، جایگزین بشه.

یعنی به عبارتی اون اصالت رو فراموش نکن.

حالم خوبه عزیزم. و بعد هزاران قرن فهمیدم که این کاملا درون توئه. میتونم بفهمم چی خوشحالم میکنه، چی برام مفیده، چی نیست و. میدونی اون حالت نسبی بودن همه چیز درذهنم، خیلی اوقات منو به دردسر میندازه، پس فکرکردم که شاید بهتره قوانین و چارچوب های ذهنی مخصوص خودم رو داشته باشم که درمواقع دشوار به کمکم بیاد و تصمیم گیری رو سهل کنه.

وای هرچه بیشتر مینویسم بیشتر دلتنگ کلمات و تق تق کیبرد میشم. کاش میتونستم ساعت ها برات بنویسم و از آمیخته شدن روحم با طبیعت بگم. اما باید دینی و زیستم رو مرور کنم تا خیالم کمی راحت شه.

عزیزم، دوهزار و شونصدبار گفتم که چقدر زیست رو دوست دارم و درهم تنیدگی موضوعاتش که خیلی وقت ها باعث میشم دلم بخواد فریاد بکشم رو میپرستم. عزیزم، برات از ادبیات بگم؟ از اینکه کدوم احمقی از دستور زبان خوشش میاد آخه!ولی من فکرمیکنم خیلی زیباست و میتونم بگم حتی از آرایه ادبی بیشتر دوستش دارم!

عزیزم من بازهم زمین نخوندم! واقعا متاسفم ولی حتما باید یه برنامه درست و حسابی براش بچینم! 

اوم. دیگه چی بگم؟

میدونی چهار ماه پیش که این وبلاگ رو میساختم، نه آزاد بودم، نه رها و نه خودم. فکرکردن برام درد داشت، احمق بودن نه! و من درمانده و مستاصل بودم.زندگی معنا نداشت، هیچ چیز معنا نداشت.

اما حالا، دستم رو مشت میکنم و فریاد میزنم: رها، آزاد، من!

بازهم فکرکردن درد داره ولی دردی که لذت هم داره، دردی که آگاهانه طلبش میکنی،

عزیزم یازهم احمقم، بازهم بی فکر و بی پروام، اما میدونی؟ دیگه عیبی نداره، چون زندگی مجموعه ای از همین چیزهاست. میفهمی عزیزم؟ زندگی همینه.


سلام،

دیروز رفتم پیش آقای خداوردی و ثبت نام کردیم و یک عالمه دوپامین تو رگهام جریان پیدا کرد.

میدونی عزیزم، وقتی به این فکرمیکنم که یک عالمه تجربه های باحال تو راهه، اینکه مسیری که قراره توش تلاش کنم و مثل یک زامبی تنها توی بحرش شنا کنم مشخص میشه ; غرق لذت میشم.

کاش ماه های بعد، سالهای بعد، کودکی که هستم رو نکشه، کاش چیزهایی که یک روزی بهم زندگی می بخشید رو فراموش نکنم.کاش ازم یک بزرگسال خشک و بی روح، یک بزرگسال که از احساسات فیک و دروغین القا شده سرشار شده، نسازه.

میدونی من از اونام که معتقدن آدم ها در قالب های خودشون زیبا و تماشایین.گاهی دلم میخواد برم و دست بذارم روی شونه ش و بگم: تو توی قالب خودت زیباترینی، تو درقالب خودت کسی هستی که میتونم ساعت ها تماشاش کنم.کاش به قالب خودت برگردی.اینطوری تماشا کردنت دوست داشتنی تره، عزیزم.

و اینکه نمیدونم چهارماه و چند روز مونده! اگه بیست مهر که اولین آزمون رو میدادم ازم میپرسیدی تصورت از بهمن و نهمین آزمون چیه، بهت میگفتم تصور کردنش هم برام سخته.ولی میبینی؟ چهارماه و خورده ای روز گذشت و بقیش هم به سرعت میگذره.این خوبه! اینکه روزهای سخت و آسون، غم و شادی، همه و همه گذراست، خوبه.

یه روزایی این همه عدم قطعیت جهان منو داشت له میکرد، و همچنین چیزی که سخت ترش میکرد این بود که نمیتونستم با کسی درباره ش حرف بزنم و بگم: من از عدم قطعیت میترسم!

ولی میدونی؟ الان میگم که همین عدم قطعیته که روزهامون رو هیجان انگیز میکنه، همین عدم قطعیته که باعث میشه گرفتار یکنواختی نشیم.من نمیدونم مهر سال بعد کجام، چی میخونم، شادم یا غمگین ولی اینکه قراره با تجربه های جدیدی روبه رو شم، خیلی زیباست.

+عنوان شعریه که امروز مامان و بابا میخوندن،

این حافظ خوانی ها اونقدر دوست داشتنیه که روحم رو به پرواز درمیارهچقدر خوبه که هستن و چقدر انگار کمتر می دیدمشون همه ی این سالها.


سلام 

خب، دیروز با ساجده رفتیم تحلیل و حقیقتا فکرمیکردم بهتر پیش بره! یعنی فکرمیکردم چیزای زیادی برای یادگرفتن از هم وجود داشته باشه و اصلا دوست نداشتم درحد چرا تراز فلان درس اون شد تقلیل پیدا کنه ولی بهرحال.

راستش من به این خلوت های شخصی م شدیدا خو گرفته م. اینکه برای خودم برنامه بچینم، کارکنم، با خودم حرف بزنم، خودمو دلداری بدم، خودمو تفریح ببرم، برای خودم کتاب بخونم، با خودم فیلم ببینم و مجموعه ای از کارهای دونفره با خودم.

راستش برای کسی مثل من، که همیشه تو جمع بوده، تغییر بزرگیه. من بیشتر برونگرا بوده م تو زندگیم، الان هم هستم ولی با غلظت و های و هوی کمتر و فرورفتن بیشتر در درون.

اما موضوع اینه که آدمیزاد چاره ای نداره جز این که از مسیرهایی که توش قرار میگیره لذت ببره. اگه قراره جمع رو تجربه کنه، از جمع و هیجان هاش لذت ببره. اگه قراره خلوت رو تجربه کنه، از آرامش و سکوتش سرشار شه. و چیزهایی از این دست. چون دیگه تکرار نمیشه و همون بازه ست فقط.

وقتی مدرسه میری آرزو میکنی زودتر بری دانشگاه، وقتی دانشگاه میری دلت واسه میز ونیمکتای مدرسه و حالو هواش تنگ میشه. میدونی انگار کلا آفریده شدی که حسرت بخوری. ولی عزیزم! انتخاب من این نیست. وقتی حتی مشخص نیست اونقدری زنده باشم که بتونم چیزایی که روزی آرزوش رو داشتم تجربه کنم پس اگه از نفس رویا داشتن، تلاش کردن براش و به دنبالش حس رضایت، لذت نبرم، بنظرم عمرم رو تباه کرده م.

آدم وقتی به پشت سر نگاه میکنه و میبینه چالش هارو دونه دونه پشت سر گذاشته، این حس بهش دست میده که روزهاش "معنا" داشتن. نه اینکه صرفا مورد قبول معیارهای معاصر باشه، و نه اینکه تو بهترین حالت(بازهم با معیارهای موجود) سپری شده باشه، بلکه برای خود شخص معنا داشته، این معنا میتونه در قالب شجاعت باشه، میتونه رضایت باشه، میشه شادی باشه. چیزایی باشه که عمق دارن و ته نشین میشن.

دیروز رفته بودم کتاب فروشی، که فروشنده ش یه دخترخانوم دوست داشتنیه، غرق صحبت شدیم و داشت "جین ایر" رو برام اسپویل میکرد و منم ان شرلی نتفلیکس رو. بهش گفتم: تو که سی سالگی رو تجربه کردی، بهم بگو چه روزایی پیش رومه، آینده چه شکلیه؟ بهم بگو که ترسناک نیست!

و شاید باورت نشه ولی همه این هارو با بغض میگفتم و چیزی نمونده بود که بزنم زیر گریه. 

دختر مهربون و خردمند بود و حرف های خویی زد. حرف های خوبی که به جمعه م معنا میداد.


هرچند بنظرم جلسه 5نفره دیروز، بولشت محض بود! و کاملا واضح مهسا منو ایگنور کرد و حتی برای نپیچوندن جلسه بهم گفته بود باید بیام و روش مطالعه و منابعم رو بگم، ولی یه چیز رو بهم یادآوری کرد! مائده! تحت هیچ شرایطی حق فراموش کردن چیزی که پی ش رو مهر گذاشتی، رویایی که پروروندی، قولی که دادی، و شوری که در قلبت جریان داره رو نداری. هیچوقت و تحت هیچ شرایطی. تحت هیچ شرایطی. خب؟

 

+توجلسه یکی ازم پرسید فلان آزمون چجوری فلان درس رو فلان درصد زدی؟ و من واقعا خسته نباشم با این هاید کردنم.

حتی یه نفر بهم اس ام اس هم داده بود!! بعدا فهمیدم از شهیدبهشتی که پسرونه ست بوده!! خیلی حس بدی داشتم.


<<.اما من هنوز حیات داشتم، با همه اقتضائات و دردها و مسئولیت هایش. می بایست بار زندگی را بکشم، نیاز تن را برطرف کنم، رنج و مرارت را تحمل کنم، و به وظیفه و مسئولیت عمل کنم. پس راه افتادم.>>

جین ایر

 

اگه دوست داشتید کمی برام بنویسید هرچه که دوست داشتید رو، اونجا، تو تکلم :)


میدونی درواقع یه حقیقتی وجود داره که وجدان من رو آزار میده و اون اینه که من تو این سه سال کمتر موقعی بوده که زیست رو فقط و فقط برای زیست بودنش دوست داشته باشم، یعنی همیشه اینطوری بوده که "زیست رو فلان جور بخونم که تو کنکور فلان درصد بزنم" یا "از فلان منبع فلان قدر تست بزنم که درصدمو به فلان برسونم"، و خب این اصلا جالب نیست. یا لااقل تایپ من نیست. این به تو اون لذت وصف ناشدنی آمیختن با مفاهیم و اون دیدکلی زیبا راجع به ماهیت چیزی که داری میخونی رو نمیده و راستش، من کلا دنبال همچین لذت هایی م. بعضی وقتا فکرمیکنم این لذت گرایی م خیلی اپیکوریه ولی درواقع نه! من فقط تا جایی که لازم باشه مکتب فیلسوف هارو دنبال میکنم و شاید بشه گفت یک لذت گرای محطاطم! 

ولی درکل امیدوارم دانشگاه بهم اون دید خوب و جامع رو بده جای اینکه درگیر جزئیاتی کنه که اغلب بی فایده ست. درابعاد بزرگ تر این سوال های وسواس گونه ای که طراح های کنکور درمیارن، اغلب بی اهمیتن. یعنی فکرمیکنم چیزی که درواقع انتظار دارم دانشگاه بهم بده همین نشون دادن مسیر و بقیش هم که، من اصولا ساخته شدم برای تنهایی ادامه دادن مسیرهام.

دیگه اینکه واقعا فکر نمیکردم بتونم هندسه رو دوست داشته باشم! یعنی همیشه میخوندمش ولی کلا یه تفکر رایجی وجود داره که هندسه آسون نیست، و حتی بین تجربی ها پررنگ تر هم هست این تفکر. ولی بنظرم میتونه بی نهایت دوست داشتنی باشه. فاطمه میگه:"هندسه فیلد هیجان زده هاست، برخلاف جبر که نوعی مراقبه ست." و میدونی، کلا وقتی فاطمه درباره ریاضی حرف میزنه، من تموم رگ و پی م پر از این حس میشه که چقدر ریاضیات زیباست.

همین دیگه، امیدوارم تا شب دوازده ساعت بخونم چون به بهار قول دادم که بخونم. 


<<نه به گذشته می بایست فکرکنم و نه به آینده. گذشته شبیه کتابی بود تلخ و شیرین که حتی خواندن یک سطرش شهامتم را از بین می برد و قدرتم را زایل می کرد. آینده کتاب نانوشته ی کاملا سفیدی بود.شبیه دنیا پس از طوفان نوح.>>

 

ما بی عشق، ما بی شور، ما بی امید، ما بی میل به استقامت و قدرت ورزیدن، ما بی لبخند، ما بی تحمل و تاب آوری، ما بی نبوغ، ما بی اشتیاق، ما بی دلیلی برای تلاش کردن، آنچنان زنده نیستیم. 


آن وقت ها که در بلاگ اسکای می نوشتم، طور دیگری فکر میکردم، دنیارا طور دیگری می دیدم، انسان دیگری بودم، ولی در خمیرمایه همینی بودم که الان هستم، همینقدر طالب نوشتن و همینقدر طالب آرامش و هیجان توامان. آن وقت ها که در بلاگ اسکای می نوشتم شب های تابستان مهمی رو با آلبوم phobia ی breaking benjamin، با civil twilight، آلبوم young as the morning old as the sea ی passenger, آلبوم ناگفته های ناظری ها و روی پشت بام نشینی های زیادی را با Einaudi و کتاب خواندن زیر روشنایی ماه گذرانده بودم، آن وقت ها که در بلاگ اسکای می نوشتم مدرسه می رفتم! و مثل همیشه، احساس میکردم شاید واقعا تنها همدمم ماه است. آن وقت ها هم همینقدر حیرت زده بودم، فکر می کردم و فکر می کردم و کمتر به نتیجه می رسیدم، مثل الان. 

آن روزها هم سخت بود، مثل الان، اما ذهن ما ذاتا فریبکار است. می تواند همه ی نقاط تاریک را پاک کند جز مثلا دو سه مورد خیلی تاریک و روشنی هارا درشت تر نشان دهد و برعکسش هم می تواند اتفاق بیفتد البته!

آنچه می ماند، عصاره ی احساس و خاطره ای از آن روزهاست که هیچ معلوم نیست چقدر می تواند واقعی باشد! چرا که گفتم، ذهنمان فریبکار است و اگر دلش بخواهد ممکن است یک سری چیزهارا دست کاری کند.

خلاصه که، در بلاگ اسکای نوشتن من، هاله ی پررنگی از درک تازه ای از موسیقی، شکست، اضطراب و آرامش است. هاله ای از حضور ستاره شناس، هاله ای از فلسفه های بدبینانه ی رضا، از کتاب خوانی و هدیه های کتابی با زهرا، از پویایی در آن بیرون و تلاش برای آنچه موفقیت می نامندش. 

و ایام گذشت. درهم کوبید و دوباره ساخت، و تکرار مکرر کوبیدن و ساختن. ایام، بی رحم است ولی وقتی یاد میگیری چطور روی موج هایش سوار شوی، برایت مثل یک بازی می شود. یک بازی بی رحم اما جذاب.


یک نقل قول از داستایوفسکی می‌خواندم که می‌گفت:"کسی که در روز کمتر از۶ساعت کارکند، شب لایق رخت‌خواب نیست."

البته وقتی می‌گوید 'کار' منظورش این مدل کاری که ایرانی‌ها می‌کنند نیست قطعا. متظورش دقیقا 'کااار' است. روس جماعت کلا کاری است.! و اینکه جناب داستایوقسگی فکرکنم کَفَـش را گفتند.

خلاصه که من امشب خیلی لایق رخت‌خواب هستم و ازاین بابت خوشحالم.

 

پ.ن: بااینکه هنوز اوایل مسیر روبیکر(!) شدن هستم اما کاملا پدیده‌ی مخ‌پیچی هست. ازاین جهت که وقتی خوابم یکی نشسته اون بالا و داره سایدهارو اینور اونور می‌بره. آه عذاب‌آوره! بذار بخوابم خب مرد!


  خب راستش این وقت شب من قطعا باید خوابیده باشم، و درحال سیو کردن انرژی برای شروع فردا باشم، اما امان که رام کردن یک نارنجک ۱۵ساله در درون، آنقدرهاهم راحت نیست. 

وبلاگ داشتن، و وبلاگ نوشتن خیلی خوب و جالب است، اما نکته اینجاست که تو باید بندبازی را خوب بلد باشی؛ بندبازی بین حریم شخصی و تخلیه و سروسامان دادن به افکارت. بهرحال آدم در این سن‌وسال مثل یک دیگ زودپز است که هرلحظه ممکن است منفجر شود و قلم، سوپاپ اطمینان.

چیزی که باعث شد دورشدنی که حرفش را می‌زدم زیاد طولانی نشود یک نوع صلح درونی جدید بود، من یک آدمی می‌شناسم که برایم تندیس استیبل بودن و تعادل روانی است و باورت نمی‌شود اگر بگویم روزی اوهم مثل ما، در همین رنج سنی، چه طوفان‌هایی پشت‌سر گذاشته. من که دوسه‌تا شاخ از فرق سرم زد بیرون وقتی می‌دیدم اوهم یک‌روز گیج و سرگردان بوده.

کلا هرازچندگاهی این نظریه که زندگی ما انسانها نسخه نسبتا مشابهی از یکدیگراست برایم بولد می‌شود، همان دیوانه‌بازی‌ها، همان راه گم‌کردن‌ها، همان پیداشدن‌ها.فقط محیط‌ها متفاوت‌اند، و البته قر و قمپزهاهم.

این وسط یک چیز خیلی امیدوار کننده‌ست، اینکه من هم می‌توانم یک روز به‌چنین ثبات ستودنی‌ای برسم و کمترخودم را ازاین بابت سرزنش کنم.

من کم دیده‌ام کسی در ۱۹سالگی آنقدرها متعادل باشد، یعنی حتی اگرهم باشد، درواقع ۱۹سالگی را تجربه نمی‌کند، بلکه درحال فروکردن خودش درقالب ۲۴ساله‌هاست.

حالا ممکن است بیایید گیردهید که چرا اینقدر بااطمینان حرف میزنی. منم ممکن است رگ حودبرتربین وجودم بزند بالا و بگویم چون من کمتر پیش می‌آید که اشتباه کنم(جان عمه‌م!).

  خلاصه که سخت نباید گرفت، چندشب پیش که بافاطمه حرف می‌زدیم، می‌گفت: "زندگی رفتنه. بذار جریان پیداکنه. اینقدر 'هی' براش تصمیم نگیر." به‌نظرم باید با استیکی نوت چسباند تخت پیشانی بنده این را.

شب به خیر.


خب خب، همونطور که احتمالا مستحضرید(!)

چارلی و

نورا یه جور تمرین عکاسی راه انداختن که

اینجا توضیحش هست و منم دیدم سده هاست که دست به دوربین نبرده م(

از تاریخ عکس ها احتمالا مشخصه!) و فرصت خوبیه :)

عکس هارو تو همین پست دونه دونه میذارم، البته کاملا منطبق با زمان بندی چارلی اینا نیستم که خب عذرمیخوام! :)

 

1- یک چیز زرد


خب خب، همونطور که احتمالا مستحضرید(!)

چارلی و

نورا یه جور تمرین عکاسی راه انداختن که

اینجا توضیحش هست و منم دیدم سده هاست که دست به دوربین نبرده م(

از تاریخ عکس ها احتمالا مشخصه!) و فرصت خوبیه :)

عکس هارو تو همین پست دونه دونه میذارم، البته کاملا منطبق با زمان بندی چارلی اینا نیستم که خب عذرمیخوام! :)

 

1- یک چیز زرد

 

2-آسمان صبح

 

3-آسمان شب

من الان متوجه شدم همچین گزینه ای وجود نداشته:))))) ولی از اونجایی که کاملا دارم روی پلن پیش میرم:|، این "آسمون شب" روهم داشته باشید تا با "چراغ های شهر" خدمت برسیم. :|


میدونی، ما جوون و پرانرژی هستیم. پر از انگیزه‌هایی که مثل شمعی در برابر همه‌ی طوفان هایی که وزیده روشن نگه‌ش داشتیم. مثل همه‌ی وقت‌هایی که حقیقت تلخ و ناگوار رو سرمون آوار شده، درآغوش گرفتیمش، پذیرفتیمش و دوباره تصمیم گرفتیم همگام با جسم جوونمون ذهن ۹۱ ساله‌مون رو همراه کنیم. و پیش بریم. و رویاپردازی کنیم. اشکالی نداره اگه فکر کنیم می‌تونیم دنیارو فتح کنیم. دستمون رو مشت کنیم، چونه‌مون رو بالا بگیریم و بند کفش‌هامون رو سفت‌تر از پیش ببندیم. چون "امید" هیچوقت اون هورمونی نبود که از دوران جنینی در رگهای بندنافمون جریان داشته باشه. "انگیزه" اون ناقل عصبی‌ای نبود که تو سیناپس هامون شافل برقصه.

عزیزم، راه زیادی در پیشه. راه خیلی‌خیلی ناهموار، زیبا، لذت‌بخش و گریه‌آور. بیشتر مراقب روشن ماندن فانوست باش. که شاید یک‌نفر، تنها یک‌نفر، در این دنیای بزرگِ بزرگ، چشم به روشن ماندن فانوس تو دوخته بود.

Daydreamer


آم. خب امروز خیلی روز خوبی بود، یعنی حالم توش خوب بود بالاخره و همه چیز آروم و نرمال سپری می‌شد. رلستش خیلی دلم میخواد روزها آروم و نرمال بگذرن و یه هیجان ریزی هم داشته باشه، که مثلا میتونه دیدن یه مانگا باشه و یا خوندن یک شعر از حافظ و یا دیدن یه ویدئو از آرورا. یا مثلا دعوت به خوردن کیک و چای از طرف خواهرم.

امروز یکی بهم گفت تو چقدر خوب گوش میدی. یعنی یه نیم‌ساعت پای دردودلش نشستم و بعدش رفتم تست قرابت زدم و خیلی فضا دراماتیک بود. ولی هرگز فکر نمی‌کردم گوش خوبی باشم. یعنی من مثلا پشت تلفن خیلی حرف میزنم(کلا همیشه دارم خیلی حرف میزنم!-_-) و بعدش عذاب وجدان می‌گیرم که چرا نمیذارم بقیه هم حرف بزنن! و مدت ها واقعا داشتم تلاش می‌کردم که بیشتر گوش بدم و خودم رو تو موقعیت طرف مقابل بذارم و یکم درکم رو افزایش بدم.

یادمه قدیم‌تر ها خیلی باحوصله بودم واقعا، آستانه تحملم بالا بود، الانم همینطوره و کم پیش میاد دلخور و اینا شم کلا، یعنی به‌نظرم زندگی اصلا ارزش این چیزهارو نداره. آره، خلاصه دوست دارم دوباره صبور و باتحمل تر و مهربون‌تر باشم. الان بیشتر اخموام و کم‌تر مهربونم و دوست ندارم اینطوری باشم.

خلاصه که آدم اخلاقاش رو آنالیز کنه به نتایج خوبی میرسه بعضی اوقات.

 

پ.ن: من رو بابت کامنت‌ها می‌بخشید؟ امشب فرصت نشد، عذر میخوام.


یه تمرین تو فصل چهارم فیزیک3 داریم که درباره چرنوبیله! میگه که: درحادثه ی انفجار نیروگاه هسته ای چرنوبیل، ید 131، یکی از ایزوتوپ هایی بود که وارد محیط زیست شد.این ایزوتوپ، فرار است و همراه با جریان های جوی، تا کشورهای دوردست از محل نیروگاه حرکت کرد و با نشستن روی برگ گیاهان، سبب آلودگی گوشت و شیر دام هایی شد که این گیاهان را می خوردند. نیمه عمر این ایزوتوپ پرتوزا تقریبا 8روز است. پس از گذشت 40روز از حادثه ی چرنوبیل، چه کسری از هسته های مادر اولیه در محیط زیست باقی مانده بود؟

که خب ساده ست و جوابش هم مهم نیست ولی من داشتم فکر می کردم که وقتی تابستون اپیزود اول چرنوبیل رو می دیدم، کلی هیجان زده بودم و کلش رو همون روز دیدم، ولی حالا تقریبا هیچ جزئیاتی از سریال یادم نمونده، مثلا اصلا یادم نبود یکی از ایزوتوپ هایی که پخش شده بود ید بوده.

یادمه همون موقع یکی از

دوستام گفته بودش که: "من یه تجربه ای دارم که میگه نباید سریال های خوب رو زود تموم کرد! میدونم مقاومت در برابرش سخته ولی موضوع اینه که درک اپیزودهاش زمان می بره و بهتره به ذهنمون فرصت بدیم که بهتر درکشون کنه و درضمن اینطور بهتر تو ذهن ته نشین میشن."

دیدم درباره زندگی هم همینطوره. نباید یه برهه رو هی بخوایم که صرفا زودتر تمومش کنیم که ببینیم تهش چی میشه. شاید بهتر باشه درک درست تری از مسیری که داره طی میشه به دست بیاریم. هوم؟ 

 

پ.ن: قوووول میدم قرنطینگاری رو انجام بدم .قوووووول. -_-


تمام دیشب را دودل بودم که بعداز تمام شدن ماجرا، چیزی از آن بنویسم یا نه. تمامش را نگه دارم در تاریخ شخصی‌ام و یا با بقیه شریک شوم.

نمیدانم چطور جوری حرف بزنم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. ولی میدانم چیزی که من دیشب داشتم‌ش، چیزی که تجربه کردم، آن رقص عجیب باد میان درخت‌ها، دمای منفی ۶درجه، لرزیدن‌ها، سکوت، تاریکی، ماه و بعد آتشی که انعکاسش را در چشمانم می‌دیدم، چیزی نیست که هرکس لمسش کرده باشد. تمام دیشب را بیدار بوده‌ام، تمام وجودم درد می‌کند و به این فکر می‌کنم که دیگر چه چیز می‌تواند اتفاق بیفتد که نتوانم کنترلش کنم؟ دیگر چه تجربه‌ای و چه روزهای سخت‌تری؟ می‌دانم که دیگر بعد از این، هیچ‌چیز انقدر مهم نیست و آنقدر سهمگین، که نتوانم از پس آن بر بیایم. واقعا به من بگو دیگر واقعا چه چیز آنقدر اهمیت دارد؟ چه شخص؟

ذهنم خالیِ‌خالی‌ست. جسمم سبک است. من گذشتن را، استقامت را و البته! پذیرفتن را یاد گرفتم.

الان که اینهارا می‌نویسم ماهیچه‌های چشم و پاهایم امانم را بریده، سردم است، خوابم نمی آید، هوا گرفته است و خدا می‌داند که کاش همه‌روز سال اینطور بود! می‌خواهم بروم فیزیک بخوانم، تمام دیشب وقتی هزارسال می‌گذشت تا عقربه ساعت‌شمار یک‌دور بزند، چیزی که عمیقا می‌خواستم این بود که برگردم و در کنار گرمای بخاری، وقتی چای و آویشنم را می‌خورم‌ فیزیک و زیست بخوانم. می‌توانم قسم بخورم که تنها چیزی بود که عمیقا می‌خولستم.

آه، چقدر همه‌چیز بی اهمیت است. چقدر همه چیز فیک است و اصالت ندارد(البته به جز تو: آرورا!). چقدر هیچ‌چیز مهم نیست و چقدر این لحظه زنده‌ست و نبض دارد.


درواقع الان که دارم می‌نویسم، هیچ ایده‌ای ندارم که چی میخوام بنویسم و فقط دلم خواسته بنویسم.

خب میدونی؟ یکم عجیب شدم، همش دوست دارم فکر کنم هیچکس دراین جهان نیست و فقط خودمم که دارم یه مسیری رو میرم. نه اینکه کسی باشم که فقط خودش رو می‌بینه ولی احساس می‌کنم خیلی صداست! همه جا پراز صداست! احساس می‌کنم هرکس یه میکروفون گرفته دستش و فریاد میزنه. احساس می‌کنم باید گوشامو بگیرم و سعی کنم صدای خودم رو بشنوم، که شاید شنیدنی باشه.نسبت به اینجا، این وبلاگ هم همین حس رو دارم، دوست دارم فکرکنم هیچکس من رو نمی‌خونه، و من فقط دارم می‌نویسم که افکارم رو صیقل بدم. برای همینه که فکرکنم کلا ۲بار(و احتمالا بیشتر) اون بخش دنبال‌کنندگان رو نگاه کردم. چون اینکه فکرکنم حالا آدمایی هستن که من رو می‌خونن، و احتمالا توقع دارن با خوندن اینجا وقتشون رو تلف نکرده باشن، به من یک بار مسئولیت میده که راستش، الان در شرایطی نیستم که بتونم به دوش بکشم.

اینکه اینقدر طالب سکوت شدم نگرانم نمی‌کنه، میدونم وقتش که برسه دوباره میتونم خودم رو در شلوغی بغلتونم، ولی حالا که فرصتش پیش اومده میخوام تو خلوت غرق شم. شاید همه چیز جوری چرخید که دلم برای دودقیقه تنهاشدن باخودم تنگ شه. و اینا همش جزئی از پروسه‌ست. جزئی از احوالیاتی که آدم باید پشت سر بذاره.

یالوم میگه: آدمی که کاملا بتونه با تنهایی اگزیستانسیالش آروم بگیره و به خودش نپیچه، آماده روابط سودمند و بالغ با دیگران میشه. رابطه‌ی بالغ مثل یک نسیم خنک میمونه، آدم کاملا رهاست و همچین چیزی ارزشمنده. میگه اگه یه آدمی رو همه‌ی چیزهایی که سرگرمش میکرده، مثل موبایل و کامپیوتر و کتاب و روبیک و هرچیز رو، ازش گرفتی و فقط بهش یک دفترچه و خودکار دادی و تونست باخودش جالش خوش باشه، حالا نسخه‌ی خیلی خیلی بهتری از خودش خواهد بود.

کنکور رو دوست دارم و این رو از مهر حس می‌کنم. به‌نظرم بدون عشق ورزیدن به چیزهایی که باهاشون روزگار میگذرونیم، زندگی کردن خیلی سخت میشه. یعنی بدون عشق، همه چیز خیلی‌خیلی سخت میشه. الان که اینارو می‌نویسم، قلبم یه تیکه قیر شده و به این فکرمیکنم این واژه‌ها چطور از یک اندام عاری از احساس داره بیرون میاد. ولی خب چیزیه که همیشه معتقد بودم بهش هرچند که انکارش کنم.

هرشب و دقیقا هرشب، هر فلسفه‌ای از زندگی برای خودم دست وپا کرده‌م از هم فرومی‌پاشه، همه چیز از خاطره‌م میره، انگار که اصلا پازلی شکل نگرفته و هر صبح و دقیقا هرصبح، دوباره باید خودم رو قانع کنم که چرا دارم تلاش می‌کنم، چرا از زیر پتو بیرون میرم، چرا باز لبخند میزنم و برای بابا شکلک درمیارم. و میدونی؟ فاطمه زیباترین و دقیق‌ترین توصیف‌هارو از چیزی که در اعماق شب ادم بهش مبدل میشه ارائه میده. عجیب‌ترین و شگفت‌انگیزترین ورژن آدم. اون‌جایی که هیچ‌کس هیچ‌کس هیچ‌کس جز خودت توی ژرفای تاریکش حضور نداره.

نوشتن ترسناکه عزیزم. اون جا که از خصوصی‌ترین لحظه‌های تک‌نفره‌ت میگی و احتمالا انقدر بد میگی که هیچکس نمی‌فهمه داری از چی صحبت می‌کنی، اونجا که خصوصی‌ترین دقایقت رو عریان میکنی، اونجا نقطه ترسناکیه. و باشکوهه. مثل نگاه کردن به خورشیدی که ساعت‌ها منتظرش بودی تا طلوع کنه. یا مثل ماهی که به حرف‌هات گوش بده و بهت در دل شب قدرت بده. Don't worry, you're just diffrent kind of human.

می‌شنوی این سکوت رو؟ حسش کن. بذار زمان کند بگذره.


یکی از سوال های آزمونی که امروز میزدم این بود:

"سفینه ای فضایی درحالی که به طورکامل از جو زمین خارج شده و نیروی جاذبه برآن اثر ندارد دچار نقص فنی شده و با سرعت ثابت به حرکت خود ادامه می دهد. فضانورد با آچار شلنگی به سفینه متصل است، شروع به تعمیر آن می کند که ناگهان شلنگ پاره شده و او از سفینه فاصله می گیرد، برای اینکه دوباره بتواند خود را به سفینه برساند چه کار باید انجام دهد؟"

1- پس از مدتی متوقف میشود و آنگاه با دست و پازدن می تواند خود را به سفینه بازگرداند.

2- آچار خود را به سمت سفینه پرتاب کند.

3- آچار خود را درخلاف جهتی که سفینه قرار دارد پرتاب کند.

4- او هیچگاه نمیتواند به سفینه بازگزدد.

 

یعنی نگم الله الله از این همه زیبایی؟ سوال سختی نیست ولی دوست داشتمش واقعا. یعنی شما یاد interstellar , gravity , the martian و. نیفتادید؟ *-*


راستش عزیزم! چندوقت بود که حس میکردم نمیتونم آدمهارو دوست داشته باشم، نمیتونم عشق بورزم، نمیتونم با کاکتوس توی اتاقم حرف بزنم، نمیتونم یه موزیک رمانتیک گوش بدم و قلبم پربکشه. همه ی اینها برای من خیلی خیلی ناراحت کننده ست. درواقع آدمها وقتی آسیب پذیر میشن، یک سپرآهنین به نام منطق دور خودشون می کشن، که ازشون محافظت کنه. ولی پشت اون سپر دیگه هیچ چیز عمیق و واقعی نیست. هیچ احساسی نیست، چیزی تورو به گریه نمیندازه و چیزی نمی خندونتت. و اینجا حس میکنی که کرخت شدی. دیگه یادت میره خودت رو جرئی از یک روح واحد بدونی، که ناراحتی بقیه غم تو و شادی اونها شادی تو باشه.

و سرچشمه همه ی این کرخت شدن جاییه که خودت رو خیلی دوست نداشتی. به خودت عشق نورزیدی. از خودت شروع میشه همه چیز.

عزیزم، من دو روز پیش حس کردم که دوباره میتونم از دیدن خورشید، از دیدن ماه، از صدای باد، از خوندن زیست، از حل مسائل فیزیک، از حفظ کردن آیه های دینی لذت ببرم. و کاش میتونستم توضیح بدم که چقدر زنده نبودم تا مدتی. بگم که من نمیتونستم هیچ چیز رو عمیقا "حس کنم". و شاید یدونی که وقتی این میم بی نقطه قادر به لمس لحظه های زندگیش نیست، حالش هم چندان خوش نیست.

عزیزم. دارم گریه می کنم و انقدر از قل خوردن این دونه های خیس روی صورتم خوشحالم که نمیتونم توصیف کنم. از اینکه بدونم ربات نیستم خوشحالم. از اینکه می تونم دوباره چیزهایی رو تو زندگیم داشته باشم که دوستشون دارم خوشحالم. من دراین لحظه حضور دارم، من دقیقا و دقیقا تواین لحظه رسمیت دارم.

این رو بدون که لازم نیست با احساساتت بجنگی، لازم نیست دائما به این فکرکنی که ممکنه چطور قضاوت بشی، لازم نیست طوری باشی که نیستی. دیگه میخوام بندازم دور این سپر لعنتی مسخره م رو، نمیخوام این نوع از "بودن" رو.

Let Love conquer your mind

warrior, warrior

Just reach out for the light

I'm a warrior

warrior of love.


-Is it alright if I still visit you later?

+It is a long way and not easy.

-Anything that's worth having is some trouble.

+That way, past all fences

Go away from the ocean to the dead tree

Find the thin water that moves,

Travel upstream until all around you is green trees. 

Walk with the water the way the sun goes down,

Until the land grows flat and open

our home is there.

-It sounds like poetic paradise


روزها به شکل عجیبی رفته رو دور تند! یعنی واقعا یکهو می‌بینم شب شده و باز صبح میشه، باز ظهر میشه و بعد یهو آخر اسفند میشه، بعدترش یکهو میشه آخر فروردین! راستش دوست ندارم سریع بگذره(و این نشون میده چقدر انسان خواسته‌های بی‌ثباتی داره! تا چندماه قبل میخواستم هرچه سریعتر بگذره!) ،این‌طوری همش فکر می‌کنم کاملا از روزم استفاده نمی‌کنم که برام کش نمیاد! آخه میگن: زمان برای کسایی که ازش استفاده میکنن طولانی‌تره!

و اینکه هیچ‌جوره باورم نمیشه ۶ماه گذشنه!! ۶مااااه! داشتم پست‌های قبل رو نگاه می‌انداختم و 'سلام بر پروژه‌ی دوم' که مال ۲۰آذره رو دیدم! یادم میاد اون زمان یه نگاه به پشت سر انداخته بودم و با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کرده بودم و گفته بودم که: آخیش، دوماه و بیست روزش گذشت! و الان به پشت سر نگاه می‌کنم و می‌بینم ۶ماهش گذشت! شگفت‌انگیزه، نه؟

ولی یه نگاه به روبه‌رو بهم میگه که فردا سنجــــــش داااااارررررررمممممم! وااااااای، اولین جمع‌بندی سنجش بالاخره از راه رسیدددددد!

 

پ.ن: یه‌جا میخوندم وقتی برای کاری پومودورو میزنید، معنیش اینه که پشن و فلوی لازم رو براش ندارید و بله! من همیشه برای دینی خوندن پومودورو میزنم! چون فهمم ازش قد خروس همسایه‌مون هم نیست! ای دینی! نفرین زئوس بر تو باد!

پ.ن۲: دوستان کنکوری عزیزم! جهت تمدد اعصاب در این ایام میمون و فرخنده، پیشنهاد میدم آلبوم young as the morning, old as the sea از passenger رو گوش بدید. چون اغلب آتیکه و آرامش‌دهنده‌ست. :)


از ساعت 9 اینها بود که اریک درونم زجه و ناله کنان وسط شیمی خواندن، ناخن های بلندش را در میوکارد قلبم و همچنین بخش سفید مغزم فرو میکرد و درحالی که از کنار انگشتانش خون روی زمین می چکید، می گفت که: نمیییی خواااااااااام درررررس بخووووونم. و البته که من تا 10 با صحبت و اینها قضیه را حل و فصل کردم و کوفت مقدار شیمی برنامه امروز را خواندم ولی خب او اراده قوی تری دراین مورد داشت و میزان نبودن هورمون های بی صاحاب هم بی تاثیر نبود! خلاصه که کمی در نت چرخیدم و پست های ملت را خواندم، موزیک گوش دادم، کمی فولدر Ebookهایم را زیر و رو کردم و الان احساس میکنم حالم بهتر است. یعنی گاهی نمیدانم (یکم میدانم!) چه فعل و انفعالاتی در مغز آدم رخ می دهد که فکر میکنی بدبخت تر از تو وجود ندارد. حالت ازخودت، تصمیم هایت، کارهایی که میکنی، بهم میخورد. کلا یادت می رود، بابا! محض رضای خدا یکم به خودت احترام بگذار. یکم مهربان تر بودن و کمی درآغوش کشیدن خودت را دریغ نکن.

حالا چرا اصلا اینهارا می نویسم درحالی که ساعت از 12 گذشته و من باید مثل دیشب خواب بالارفتن از صخره های پوشیده از گیاهان و رانندگی در جاده ای که دوطرفش پراز درخت است و درخواب می دانستم کجاست ولی الان نمیدانم، را ببینم؟ خب چون دوست دارم بعدا یادم بماند اوقات گندی وجود داشت که به هر ترتیب گذشت و یادم بماند که مثلا از چه معجون هایی برای به راه راست هدایت کردن خودم استفاده می کردم.

 

 

 The darkest hour is just before dawn 


آخ. عزیزم، سلام.

از آخرین باری که برات نوشتم مدت‌ها می‌گذره. اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی بود که خوب بهت گوش دادم. که شنیدمت. دیشب شب سختی بود، مهم نیست چرا، مهم اینه که الان من روی صندلی چرخدار روبه‌روی پنجره اتاق، روبه‌روی درخت انار و شمعدونی‌های مامان نشستم و خورشید با دست های گوشتالو و گرمش صورتم رو نوازش میده. و آسمون رو می‌بینم که یک‌پارچه حریر آبی رنگ روی خودش انداخته، چشم‌های خمارش رو بهِم میدوزه و با لبخند نفسش رو بیرون میده، نسیم می‌وزه و همه‌جا خنک میشه. می‌بینی عزیزم؟ که شب بود و صبح شد؟ که بغض رفت و لبخند جاش رو گرفت؟ دیدی که اناق رو بوی قهوه گرفته، و سکوتی که نوای گنجشک‌ها اون رو می‌شکنه و نسیمی که خبر از اردی‌بهشت میده؟

دیدی که حافظ برات خوند:

ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم/ شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

حافظ، حتی اگه به هزاران نفر دیگه هم بگی:

".این فکرهارا رها کن و نگران نباش. به امید خدا هم خوشبخت می‌شوی و هم به مرادت می‌رسی." من دوست‌دارم باور کنم که واقعی‌ترینش رو به من گفتی.

که "گذار بر ظلمات است، خضر راهی کو؟".خضر راه من میشی؟


نشد که ماه بتابه رو ما،

بریم بیرون از زیر این سایه‌ها،

نشد بره از رو سرمون این ابر سیاه،

.

منم توی ابرا دنبالت می‌گردم،

تا شاید یه‌روز، با بارون بیای واسم.

.

من قول می‌دهم بهت، یه‌جا شاید بهشت.

 

پ.ن: بچه‌ها ببخشینم به‌خاطر کامنت‌ها. زیاد خوب نیستم که بتونم جواب بدم. ببخشید.


پیرو پستی که

آی‌لار نوشته بود و صحبتی که کردیم، دوست داشتم یه چیزی رو اینجا بنویسم و بعدا تکمیلش کنم!

من برای آی‌لار نوشته بودم که :"راستش من تا مدتها دنباله‌روی فمنیسم بودم ولی به‌نظر من این مکتب، دیگه نخ‌نما شده. داره به سمت یسم میره. مثل هر جنبش دیگه‌ای که تا مدتی جواب میده و بعدش یا باید آپدیت شه، یا محکوم به نابودیه."

و آی‌لار در جواب گفت :"ما فمنیسم رو درست نمی‌شناسیم. این روزا خیلی چیزها به اسم فمنیسم می‌شنویم که باعث می‌شن دده بشیم. خیلیها تندرو ان واقعاً و چون تعدادشون دور و برمون زیاده، فکر می‌کنیم فمنیسم همینه. ولی اونا فمنیست نیستن، فمنیست نمان.

اون هدفی که من از اول به اسم فمنیسم دنبالش بودم، این نبود که زنها خوبن و مردا بد و فلان. این بود که ما نباید به غیر از تفاوتهایی که واقعاً وجود دارند، یه سری کار یا رفتار رو به آدمها به خاطر جنسیتشون تحمیل کنیم؛ فقط به خاطر اینکه تا بوده همین بوده. 

متاسفانه اینقدر محیط اطرافمون جنسیت زدست و هرروز دارم بابت این موضوع می‌جنگیم، که دلمون پُره. و این باعث می‌شه بعضی وقتا هیجانات منفیمونو تو جای نادرست و زمان نادرست بروز بدیم و این با یسم اشتباه گرفته می‌شه. :(

مثلاً اوریانا فالاچی هم خیلی تحت تاثیر اتفاقاتی که تو زندگیش افتاده، نوشته و این خوب نیست که این نویسنده به عنوان چهره‌ی شاخص فمنیست معرفی می‌شه. البته من کتاب جنس ضعیف رو نخوندم. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد رو خوندم ولی توش نفرت از جنس مذکر موج می‌زد‍♂️"

.

احتمالا شماهم تو اینترنت سرچ کردید و یا از یکی پرسیده باشید که یه کتاب درباره فمنیسم توصیه کن، بهتون "جنس ضعیف" از فالاچی و "جنس دوم" از سیمون دوبوار رو پیشنهاد دادند.

کتاب دوم رو من هنوز نخوندم ولی راجع به کتاب اول باید بگم که بچه ها! فالاچی فقط یک رومه‌نگار بوده! که من بهش لقب "سطحی" رو میدم، یکم ظالمانه‌ست، چون به‌هرحال این کتاب مال ۱۹۶۵هست!! ولی باید بگم که جدا منو ناامید کرده!

باید بدونیم که فالاچی یک متفکر نیست یا رهبر جنبش فمنیسم. بلکه دقیقا یک نویسنده‌ی یستیه که تجربیاتش رو کتاب کرده. عبارت‌های مردستیزانه‌ش شمارو به عنوان یک انسان و بعد به عنوان یک فمنیست به جنون میرسونه! و وقتی میخواد تشبیه کنه از عبارت "مثل یه دختر ترشیده‌ی ناامید" استفاده می‌کنه. 

البته قصدم این نیست که فالاچی رو به توپ و تانک ببندم اینجا! صرفا میخوام هر رشته‌ای که دو واژه 'فالاچی' و 'فمنیسم' رو تو ذهنتون بهم وصل کرده پاره کنید. و اگه کتاب‌هاش رو دست می‌گیرید، قصدتون هرگز آشناشدن با فمنیسم نباشه. صرفا مثل یک گزارش از وضعیت ن در جهان بخونیدش.

'نامه به کودکی که هرگز زاده نشد' هم برای من مایوس‌کننده بود.

 

پ.ن: از فردا قراره وبلاگ رو هم در لیست سیاه 'مینیمالیسم دیجیتال' قرار بدم، و گفتم قبلش این پست رو بنویسم. و همین. :)


وبلاگ باید یک سنسور داشته باشد و هنگام ورود ضربان قلب، فشار خون، سطح هورمون ها، ناقل های عصبی، دمای بدن را بسنجد و اگر در شرایط نرمال بودی اجازه ورود دهد. تا هروقت که احساس کردی قلبت تا چنددقیقه دیگر می ترکد، یا مغزت دارد آتش می گیرد، نتوانی احساسات آنی و گذرایت را share کنی. باید بتوانی یک وقت هایی که در اوج نیاز به حرف زدن بودی، زیپ دهانت را بکشی. باید یاد بگیری هروقت دلت بیش از اندازه ارتباط با آدم هارا خواست، به گوشه اتاقت بخزی، قهوه بنوشی، کتاب بخوانی و موبایلت را در عمیق ترین حفره کمد قایم کنی. باید بتوانی تنهایی، پیاده روی بدون مقصد بروی، بدون مقصد، بدون مقصد. باید یادبگیری گاهی فقط نگاه کنی، نظراتت را برای خودت نگه داری. باید بندبازی بین پویا بودن و هیجان زده بودن را حفظ کنی. آخ. من، هیچوقت از ابراز احساساتم نترسیده ام. از نوشتن آنها. اما الان، دیگر فکر می کنم، جهان آنقدر مهربان نیست، آنقدر مهربان که من تصورش را می کردم. دیگر فکر می کنم باید

آن شاخه ی درختی باشم که آرام و ساکت به تماشای جهان نشسته. و با رشد پسینش خواسته از خودش محافظت کند. حتی اگر اشک هایش به دلایل نامعلومی روی زمین می چکیده.

Anoice-Ripple


آم، سلام!

واقعا نمی‌دونم تا آخر این پست دقیقا قراره چی بنویسم، صرفا دوست دارم این روزها ثبت شن. درواقع دوست دارم هر روز گزیده‌ای از روزم رو اینجا بذارم ولی خب زیاد فرصت نمیشه.

خب، این روزها مجموعه ای هستم از آرامش و بی خیالی و اضطراب و تلاطم. الان که دارم این نوشته رو می‌نویسم وزنه اضطراب و تلاطم سنگین‌تره. یک وقت‌ها باورم به خودم خیلی قویه و یک وقت‌ها اعتمادم کم میشه و الان دومی قوی تره. چندوقت پیش شایا تو پستش نوشته بود که ماها معمولا وقتی یاد نوشتن می‌افتیم که غمگینیم، یه چیزی درونمون سنگینی میکنه و یا همچین چیزی. کمتر پیش میاد وقتی که خوشحالیم و خوب درس میخونیم و اوضاع بر وفق مرادمونه بیایم و این‌هارو کلمه کنیم.

اردی‌بهشت قشنگه، هفته جدید شروع شده و مارو به تلاش بیشتر فرا می‌خونه. دلم آب‌هویج میخواد و امیدوارم زودتر روزی بیاد که شاد و سرخوش باهم آب‌هویج سر بکشیم.

خیلی طالب سکوت شده‌م این روزها، عاشق اون وقت‌هایی هستم که مامان و بابا میخوابن و خونه درسکوت و تاریکی فرو میره و من با صدای رعد و برق و یا سقوط ملایم دونه‌های بارون روی شیشه‌ی اتاقم تست می‌زنم. آخ، خیلی وسوسه میشم که شب رو یکم بیشتر بیدار بمونم ولی خب میدونم که زیاد عاقبت نداره.

می‌دونی، بعضی اتفاق‌ها ممکنه یه‌سری چیزهارو ازت بگیره و تو هربار با مرور ازدست‌رفته‌ها مچاله شی ولی کاملا دو روی سکه‌ست و چیزهایی رو درعوض بهت میده. همه‌ی ازدست رفته‌های من، در ازای 'هنر درحال زندگی‌کردن'. زیاد عادلانه نیست.

 

پ.ت: شما چطورید بچه‌ها؟ چه می‌کنید این روزها؟


بهم گفت که اگه اومدم تهران دوست دارن که با اونا زندگی کنم! و من فکر کردم که صرفا تعارفه ولی تاکید کرد که تعارف نیست و واقعا دوست دارن برم پیششون :)))))))))))

و در توصیف میزان خفن بودن این پیشنهاد باید بگم که یه اتاق دارن که کلا کتاب چیده‌ست توش از کف تا به سقف! و تفریح روتین، کوه رفتن جمعه هاست که چندساله وقفه ای توش ایجاد نشده! و تا بهشتی یک خیابون فاصله ست و میشه پیاده رفت!

 

اصولا آدم عاقل الان به جای بندری زدن میره خودش رو با تست خفه میکنه!


میدونی، از یک ساعت پیش که با مریم حرف زدم احساس میکردم خیلی خیلی غمگینم. یعنی خب تمام مدت درمورد کنکور و تاریخش و حذفیات و همه این ها صحبت کردیم و من یک لحظه احساس کردم که واقعا دیگه نمیخوام راجع به این مسئله فکر کنم. دلم میخواست درباره هرچیز غیر درس حرف بزنم. و اینطوری بودم که "خب حالا یه کاریش می کنیم دیگه! بیخیال!".

این مدت خیلی راجع به ماهیت رنج و غم فکر کردم. فهمیدم که چجوری میشه ازش فرار کرد و چجوری میشه روبه روش ایستاد. هزینه فرار کردن چیه و پاداش روبه رو شدن چی. من اون دید مذهبی فرانکل رو به معنای رنج ندارم ولی به طورکلی برام ارزشمنده حتی یک وقت هایی ممکنه که فکر کنم مقدسه.

خیلی وقت ها این رو حس میکنم که پاداش تحمل کردن، سبکیه. نمیدونم اینا به لحاظ علمی چقدر پذیرفته شده ست و یا اصلا همچین چیزی وجود داره یا ساخته و پرداخته ذهن منه. اما حس میکنم که پشت هر فشار عظیمی، یک رهایی دلپذیر پنهون شده. که تو نمی بینیش و فقط دلت میخواد فرار کنی. فرار کردن هم چیزعجیبی نیست، مثلا پناه بردن به کانال تلگرام و یا تا نصف شب ویس فرستادن برای انیس، یه جور فرار کردنه. درواقع پناه بردن به دوپامین های موقت، یک فرار موقته. 

اما روبه رو شدن، واکاوی کردن اون رنجه ست از زوایای مختلف. من تو این وبلاگ خیلی اینکارو کردم. و برای همین از اینکه دوستام اینجارو بخونن فراری بودم، چون وقتی داری لایه های درونت رو یکی یکی کنار میزنی(اون هم در ملا عام!)، اصلا معلوم نیست به چیز زیبایی برخورد کنی. اما، بهرحال یه جور شجاعت به خرج دادنه، پس شاید ارزشمند باشه.

وقتی اسم قبلی وبلاگ رو میذاشتم رها، آزاد، من! منظورم از رهابودن یک همچین حس سبکی بعداز رنج بود. مثل اون اوقاتی که دستات رو باز میکنی، سرت رو بالا میگیری و میچرخی، سرت گیج میره، میفتی رو چمن ها و آسمون رو نگاه میکنی، تو همچین لحظه ای کاملا حس میکنم خالی و سبکم. واقعا سبک و واقعا رها.

دارم فکر میکنم درپایان چی میتونم به این جملات اضافه کنم، چیزی یادم نمیاد، پس تا همین جا کافیه.

*دریافت


آم، سلام!

واقعا نمی‌دونم تا آخر این پست دقیقا قراره چی بنویسم، صرفا دوست دارم این روزها ثبت شن. درواقع دوست دارم هر روز گزیده‌ای از روزم رو اینجا بذارم ولی خب زیاد فرصت نمیشه.

خب، این روزها مجموعه ای هستم از آرامش و بی خیالی و اضطراب و تلاطم. الان که دارم این نوشته رو می‌نویسم وزنه اضطراب و تلاطم سنگین‌تره. یک وقت‌ها باورم به خودم خیلی قویه و یک وقت‌ها اعتمادم کم میشه و الان دومی قوی تره. چندوقت پیش شایا تو پستش نوشته بود که ماها معمولا وقتی یاد نوشتن می‌افتیم که غمگینیم، یه چیزی درونمون سنگینی میکنه و یا همچین چیزی. کمتر پیش میاد وقتی که خوشحالیم و خوب درس میخونیم و اوضاع بر وفق مرادمونه بیایم و این‌هارو کلمه کنیم.

اردی‌بهشت قشنگه، هفته جدید شروع شده و مارو به تلاش بیشتر فرا می‌خونه. دلم آب‌هویج میخواد و امیدوارم زودتر روزی بیاد که شاد و سرخوش باهم آب‌هویج سر بکشیم.

خیلی طالب سکوت شده‌م این روزها، عاشق اون وقت‌هایی هستم که مامان و بابا میخوابن و خونه درسکوت و تاریکی فرو میره و من با صدای رعد و برق و یا سقوط ملایم دونه‌های بارون روی شیشه‌ی اتاقم تست می‌زنم. آخ، خیلی وسوسه میشم که شب رو یکم بیشتر بیدار بمونم ولی خب میدونم که زیاد عاقبت نداره.

می‌دونی، بعضی اتفاق‌ها ممکنه یه‌سری چیزهارو ازت بگیره و تو هربار با مرور ازدست‌رفته‌ها مچاله شی ولی کاملا دو روی سکه‌ست و چیزهایی رو درعوض بهت میده. همه‌ی ازدست رفته‌های من، در ازای 'هنر درحال زندگی‌کردن'. زیاد عادلانه نیست.


دارم سعی میکنم که بتوانم کمی فکر کنم و کمی بیش از ماهی قرمزهای تنگ حواسم را جمع کنم. برای خودم جالب است که هرچندوقت یک بار حس میکنم که: "دیگه دارم میزنم جاده خاکی". 

و فکر میکنم مشکل همینجاست. که هنوز نمیتوانم درست 'فکر کنم'.

و حس میکنم که هنوز باید بیشتر به درون فرو بروم. و هنوز زود است. هنوز زود است. برای بیرون آمدن. 

حس میکنم وقت فروریختن است و من این نشانه هارا خوب می شناسم. اما همانطور که گفته بودم، می توانم با پازل های مختلفی ادامه دهم. فرو ریختن و شکل گیری، فروریختن و شکل گیری، فروریختن و.

دراین لحظه تنها چیزی که میخواهم این است که بتوانم کمی 'فکر کنم'. کمی بیش از ماهی قرمزهای تنگ.

فقط قبلش به من بگو، کی یاد گرفتی رسوب هایت را با اسید حل کنی؟

I'm Weightless again,

Just before the shadows

fall like a leaf in the wind.


از آخرین بار که نون رو دیدم مدت ها میگذره، و همچین از آخرین باری که صحبتی کرده باشیم که ارزش فکر کردن بیشتر داشته باشه. من به شخصه گند psychology today رو درآوردم و وقتی رفتارها و افکار خودم رو بررسی میکنم و علتش رو می‌فهمم، احساس لذت عمیقی بهم دست میده.

درهمین بین به یه سوال از خودم رسیدم: what is your values?

و باعث شد دوباره یه نگاه کلی به چیزایی که برام ارزشمند تلقی میشه بندازم. تابستون که با نون تایم های آزادمون رو پیاده‌روی می‌کردیم، بارها چیزهایی که من اونهارو 'ارزش' می‌دونستم به چالش کشیده می‌شد. چیزهایی مثل صداقت و روراست بودن، از خود گذشتن، آسیب نرسوندن به خود، دوستی و چیزهایی از این دست. اینکه چه کسی معیار تعیین میکنه که چه چیزی خوب و چه چیزی بده. و یا اصلا چه چیز واقعا خوبه و چه چیزی بده. همه اینها یک هاله از پرسش های بی پاسخ در ذهن من بود(و همچنان حدودا ۳۰درصد بی پاسخه). بحث با نون هم نتیجه‌ای نداشت، چون به گارد گرفتن ختم می‌شد و خب اینطور بحث کردن به‌درد نمیخوره، اما مهم تر از اون خود سوال ایجاد شدنه‌ست.

ما بحث می‌کردیم که چرا نباید شراب نوشید؟ یا سیگار کشید؟ یا روابط کنترل نشده‌ی بدون هیچ تعهدی داشت؟ جامعه میگه نباید اینجور بود، اما واقعا چرا؟ وفادار بودن ارزشه، اما کی تعیین میکنه؟ ادیکشن که به کسی جز خودت آسیب نمیزنه، پس چرا بده‌؟ دونستن موضع من و نون اهمیتی نداره و خب من جز آدم‌های نسبتا محتاط دسته‌بندی میشم.

مذهب و چیزهایی که درجامعه هنجار هستن، دقیقا آدم رو قانع نمی‌کنن و یا لااقل من رو قانع نمی‌کردن. انگار باید خودت قطعات پازل رو کنارهم بچینی و به یک نتیجه‌گیری نسبتا کلی برسی. چیزی که عمیقا فکرکنی درسته. و خب زندگی اونقدر به آدم فرصت نمیده که بخواد راه‌های مختلف زیستن رو امتحان کنه. درنهایت باید یک راه رو انتخاب کرد و این کمی غم‌انگیزه ولی خب واقعیته.

درواقع فکر میکنم اون به چالش کشیدنه و معلق بودنه و ندونستن تکلیف خودت با خودت، به ایجاد یک دایره‌ی امن از چیزهایی که واقعا فکر میکنی درسته و خودت به این نتیجه رسیدی که درسته، می‌ارزه.

هرچند فکرنمی‌کنم بشه با قطعیت گفت این دایره تاابد امن میمونه ولی وجودش لازمه‌ی این برهه جوونی تا بزرگسالیه. مخصوصا وقتی نه به مذهب خاصی پایبند باشی و نه هنجارهای جامعه رو دارای صلاحیت بدونی. پس باید خودت دست به کار بشی.

الان سوالی که پیش میاد اینه که اصلا چرا باید چارچوب تعیین کرد و دایره‌ی امن ساخت؟

جوابش رو میدونم ولی افکارم اونقدری مرتب نیست که بتونم توضیحش بدم. اگه به جمع‌بندی چفت و بست‌دار بهتری رسیدم، می‌نویسم.

پ.ن: چیزی که برای خودم جالبه، احساس نیازیه که این روزا نسبت به اعتقاد عمیق داشتن به چیزی دارم! باور عمیق قلبی به یک دین و یا یک موجودی که قدرتی فراتر داره. بدون نیاز به دلیل و برهان عقلانی و علمی.

 اگر دیدید به بودا گروییدم تعجب نکنید. :دی


<<هایدگر معتقد بود در دنیا دو وجه اساسی برای هستی وجود دارد:

۱.مرتبه‌ی فراموشی هستی و ۲.مرتبه‌ی اندیشیدن به هستی.

وقتی فرد در مرتبه‌ی فراموشی هستی است، در دنیای اشیا می‌زید و خود را در سرگرمی‌های روزمره‌ی زندگی غرقه می‌کند: فرد به پایین کشیده می‌شود تا هم‌مرتبه‌ی "وراجی‌های بی‌ارزش" شود و در آنها مستغرق. فرد خود را تسلیم دنیای روزمره و دلواپسی برای شیوه‌ی وجود چیزها می‌کند.

در مرتبه‌ی دیگر، یعنی مرتبه‌ی اندیشیدن به هستی، شگفتی فرد تنها در شیوه‌ی وجود چیزها خلاصه نمی‌شود، بلکه وجود چیزها کافی‌ست تا اورا به تحسین و تعجب وادارد. زیستن در این مرتبه به معنای آگاهی دائمی از هستی‌ست. دراین مرتبه که اغلب "مرتبه‌ی هستی‌شناختی" نامیده می‌شود، فرد در اندیشه‌ی هستی باقی می‌ماند، نه تنها در اندیشه‌ی آسیب پذیری و شکنندگی هستی، بلکه در اندیشه‌ی مسئولیتش درقبال وجود خویش. از آنجا که فقط در مرتبه‌ی هستی‌شناختی ست که فرد با خودآفرینندگی خویش درتماس است، تنها در همین جاست که نیروی تغییر خویش را به چنگ می‌آورد.>>

زندگی، مرگ و اضطراب_روان درمانی اگزیستانسیال-اروین د یالوم.


حقیقتش دیگه تمایلی برای نوشتن در اینجا ندارم. نه صرفا برای بازه ای که تا کنکور داریم و نه به دلیل اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه، نه از روی نیاز به جلب توجه و نه به دلیل تغییرات هورمونی.

به این دلیل که اگه فرض کنیم من اون کرم ابریشمی ام که همیشه دوست داشته پروانه بشه، این پیله دیگه برام تنگه.

 چون فکر میکنم هرازگاهی نیازه یه نگاه به مسیری که اومدی بندازی و ببینی دیگه قدوقواره ت به پیله ای که ساختی میخوره یا نه؟ در نهایت یا مجبور میشی پیله هه رو تغییر بدی، یا خودت دیگه تغییر نکنی یا کلا موضوع برات بی اهمیت تر از این حرف ها باشه.

اما برای من بی اهمیت نیست چون وبلاگ همیشه آینه ای بوده از چیزی که میخواستم بشم و شدم. وبلاگ برای من مسیره. نمیدونم، خط داستانی یه آدم. شیوه زیستن یه آدم. نگرش یه آدم به زندگی.

و این واقعا قشنگه، چون اگه غیر این بود هیچوقت نمیتونستم باهاش کنار بیام، همونطور که هیچوقت با اینستاگرام و چنل های تلگرام و توییتر و فیس بوک و همه ی این رسانه های جمعی کنار نیومدم. یعنی میخوام بگم برای من این فضا، فضای دوست داشتنی و متفاوتیه. اما، بخشی از آزاد شدن، رهابودن و به خودت نزدیک تر شدن، کندن از چیزایی هست که بهت احساس تعلق میدن.

هرچند احساس مسئولیت میکنم نسبت به اینجا، نسبت به کسانی که من رو میخونن(و بذارید پرو تر از این حرفا باشم و بگم دوستم دارند!) _(یادتونه تو شازده کوچولو میگفت: تو نسبت به کسی که اهلی میکنی، مسئولی؟)_ اما باید دکمه حذف وبلاگ رو برای بار هزارم بزنم تا بتونم خودم رو پیدا کنم، صدای خودم رو. 

من اینجارو از همه ی وبلاگ هایی که تا الان داشتم بیشتر دوست دارم ولی خب، بعضی دوست داشتنا اینجوریه که قبل از اینکه ازش متنفر شی باید رهاش کنی.

حالا همه ی این آسمون و ریسمون هارو بهم بافتم تا بگم دیگه نمی نویسم، و اگه بخوام فعالیتی داشته باشم تو بلاگر خواهد بود. 

و همین.

دوستدارتون، مائده.

 

پ.ن: تصمیم بر این شد که حذف نکنم وبلاگ رو. نوشته ها اینجا میمونن.


میدونی، زندگی اغلب اینجوریه که باید سعی کنی از برهه ای که تموم شده بگذری. فلش بک زدن اشکالی نداره، مرور بعضی چیزا ایرادی نداره، فقط کافیه که بدونی تموم شده، اون روزها و آدمها هم تموم شده ن.

بیا ببینیم روزای پیش رو چیا تو چنته داره، هوم؟

دریافت


از آخرین بار که نون رو دیدم مدت ها میگذره، و همچین از آخرین باری که صحبتی کرده باشیم که ارزش فکر کردن بیشتر داشته باشه. من به شخصه گند psychology today رو درآوردم و وقتی رفتارها و افکار خودم رو بررسی میکنم و علتش رو می‌فهمم، احساس لذت عمیقی بهم دست میده.

درهمین بین به یه سوال از خودم رسیدم: what is your values?

و باعث شد دوباره یه نگاه کلی به چیزایی که برام ارزشمند تلقی میشه بندازم. تابستون که با نون تایم های آزادمون رو پیاده‌روی می‌کردیم، بارها چیزهایی که من اونهارو 'ارزش' می‌دونستم به چالش کشیده می‌شد. چیزهایی مثل صداقت و روراست بودن، از خود گذشتن، آسیب نرسوندن به خود، دوستی و چیزهایی از این دست. اینکه چه کسی معیار تعیین میکنه که چه چیزی خوب و چه چیزی بده. و یا اصلا چه چیز واقعا خوبه و چه چیزی بده. همه اینها یک هاله از پرسش های بی پاسخ در ذهن من بود(و همچنان حدودا ۳۰درصد بی پاسخه). بحث با نون هم نتیجه‌ای نداشت، چون به گارد گرفتن ختم می‌شد و خب اینطور بحث کردن به‌درد نمیخوره، اما مهم تر از اون خود سوال ایجاد شدنه‌ست.

ما بحث می‌کردیم که چرا نباید شراب نوشید؟ یا سیگار کشید؟ یا روابط کنترل نشده‌ی بدون هیچ تعهدی داشت؟ جامعه میگه نباید اینجور بود، اما واقعا چرا؟ وفادار بودن ارزشه، اما کی تعیین میکنه؟ ادیکشن که به کسی جز خودت آسیب نمیزنه، پس چرا بده‌؟ دونستن موضع من و نون اهمیتی نداره و خب من جز آدم‌های نسبتا محتاط دسته‌بندی میشم.

مذهب و چیزهایی که درجامعه هنجار هستن، دقیقا آدم رو قانع نمی‌کنن و یا لااقل من رو قانع نمی‌کردن. انگار باید خودت قطعات پازل رو کنارهم بچینی و به یک نتیجه‌گیری نسبتا کلی برسی. چیزی که عمیقا فکرکنی درسته. و خب زندگی اونقدر به آدم فرصت نمیده که بخواد راه‌های مختلف زیستن رو امتحان کنه. درنهایت باید یک راه رو انتخاب کرد و این کمی غم‌انگیزه ولی خب واقعیته.

درواقع فکر میکنم اون به چالش کشیدنه و معلق بودنه و ندونستن تکلیف خودت با خودت، به ایجاد یک دایره‌ی امن از چیزهایی که واقعا فکر میکنی درسته و خودت به این نتیجه رسیدی که درسته، می‌ارزه.

هرچند فکرنمی‌کنم بشه با قطعیت گفت این دایره تاابد امن میمونه ولی وجودش لازمه‌ی این برهه جوونی تا بزرگسالیه. مخصوصا وقتی نه به مذهب خاصی پایبند باشی و نه هنجارهای جامعه رو دارای صلاحیت بدونی. پس باید خودت دست به کار بشی.

الان سوالی که پیش میاد اینه که اصلا چرا باید چارچوب تعیین کرد و دایره‌ی امن ساخت؟

جوابش رو میدونم ولی افکارم اونقدری مرتب نیست که بتونم توضیحش بدم. اگه به جمع‌بندی چفت و بست‌دار بهتری رسیدم، می‌نویسم.

پ.ن: چیزی که برای خودم جالبه، احساس نیازیه که این روزا نسبت به اعتقاد عمیق داشتن به چیزی دارم! باور عمیق قلبی به یک دین و یا یک موجودی که قدرتی فراتر داره. بدون نیاز به دلیل و برهان عقلانی و علمی.

 اگر دیدید به بودا گروییدم تعجب نکنید. :دی

پ.ن2: یه چیزی رو اضافه کنم! بنظرم وم "انتخاب" و "تصمیم گیری" که بالاخره ایده ت نسبت به این مسائل چیه، به کمیونیتی ای که دور خودت جمع کردی خیلی وابسته ست، مثلا من تابستون بالاخره باید تصمیم میگرفتم که میخوام برم با دوستام خوش بگذرونم یا میخوام با کتاب و فیلم خوش بگذرونم! (که البته به هیچکدوم نپرداختم چندان!). منظورم اینه که وقتی آدم های دور شما مثلا همگی کسانی اند که به اسلام معتقدند و خودشون رو مرکزیت جهان درنظر می گیرن (واگر شما نظر دیگه ای داشته باشی، قطعا کافری و حرف زدن باهات حرومه و تنها قصدت برگردوندن اونها از دینشونه!)، خب خیلی ومی نمی بینی بری درباره مثلا مسیحیت تحقیق کنی. یا اگر در کمیونیتی تو همه معتقدن سیگار کشیدن بده، خب اصلا تصمیم گیری نمیخواد! توهم به شکل کاملا طبیعی عقیده پیدا میکنی که سیگار کشیدن بده! اینکه آدم بخواد درنهایت انتخاب کنه با کدوم مسیر راحت تره، به تنوع آدم هایی که باهاشون درارتباطه و تنوع دیدگاه ها برمیگرده. به نظر من بهترین کمیونیتی، متنوع ترین دایره از افراده که مثل تو فکر نمی کنن! و تورو مجبور میکنن "انتخاب" کنی، "شک" کنی، فکر کنی و زیاد فکر کنی.


10/2

احتمالا نمیدونید ولی این 20درصدی که قراره از دوازدهم حذف شه، تو زیست و فیزیک جدا از مباحثی بود که خیلی دوسشون داشتم:))) 

دو فصل آخر زیستمون درباره ی بیوتک و رفتارهای جانورانه که خیلی زیبان جفتشون! تو سررسید آبیم یه جا یادداشت گذاشتم که تابستون یادم بمونه بیشتر درباره ی رفتارهای جانوران بخونم. حتی قراره یه پست هم بنویسم براش. 

خلاصه که اگه مبحثی رو حال نمی کنید باهاش، مطرح کنید، شاید از علاقمندی های من باشه، بعد مطمئن باشید حذف میشه :))

 

11/2

سلام. آم امروز زودتر بیدار شدم یکم و سعی کردم ویندوزم زودتر بالا بیاد. و خب صبح رو بهتر از صبح های دیگه گذروندم و بخش خوبی از برنامه رو خوندم. بعدازظهر با زهرا رفتیم پیاده روی و واقعا بهش نیاز داشتم! آخرین بار یادم نمیاد کی آدمهارو دیدم و وقتی زهرا درباره قیمت قابلمه و گوشی و پست های اینستاگرام دوستاش -که در حالت عادی حوصلم رو سر می بره- حرف میزد، من با تموم رگ و پی بهش گوش می کردم وهمچنین به صدای آدمها، به صدای ماشین ها، به صدای کفش ها روی آسفالت. حس کردم چقدر دلم برای جزئیات بی اهمیت زندگی تنگ شده. برای غیبت کردن مثلا. یا برنامه ریزی برای اینکه چی بخورم یا چی بپوشم.همه ی اینها بنظرم دور و تاریک بود. دوست داشتم دست از "چرا؟" ها بردارم، دست از تصمیم گرفتن های پی در پی، دوست داشتم بذارم جریان زندگی منو درخودش حل کنه و من فرصتی برای تجزیه و تحلیلش نداشته باشم. میدونی؟ من همه ی این دائم مشغول بودن ها، این سرگرم چیزهای مسخره شدن رو دوست دارم. انگار آدم وقتی غرق در زندگیه دلیلی نمی بینه بپرسه "چرا؟"، ویل دورانت میگه: فقط آدمهایی که بیکار هستن به ناامیدی فکر میکنن. و من میخوام اونقدر شلوغ باشم که فرصت نکنم به چراهای بنیادین فکر کنم. هزاران قرن درگیر چیزی بودن، که درواقع هیچکس نتونسته دقیقا حوابی بهش بده، فایده ش چیه؟ ترجیح میدم جای اینکه بشینم کنار دریاو تصور کنم تر شدن چه شکلیه، یا اصلا چه چیز باعث میشه خیس شیم، بپرم تو آب و هرچند نابلد، هرچند گیج و مبهوت، تجربه ش کنم، حتی اگه تهش غرق شدم. و این انتخاب بهتریه. یقین دارم که هست.

 

12/2

سلام^_^ خب من امروز آزمون دادم و باید بگم بعد از مدت ها کاملا رو تایم! البته به لطف زهرا بود! چون من بهش گفتم تنهایی نمیتونم و اونم با کرنومتر شبیه این مربی های ورزشی واستاد بالا سرم! بینش هم میگفت: آفرررییین مائدددده بدووووو فقط 4دیقه مونده :دی الانم داریم باهم تیرامیسو درست می کنیم ومنتظرم نتایج بیاد و برم تحلیل کنم. زهرارو دوست دارم. اینکه اینقدر روحش ساده و حریرماننده. قول داده سر آزمونای زیست هم بیاد، چون من شباهت زیادی به حون های آبی دارم وقتی تست زیست میزنم. :/


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها