سلام! مائده عزیزم امروز چقدر آفتابی بود و خونه روشن بود.خونه ی همیشه روشن و سبز ما.

صدای خنده مامان میاد که با بابا دارن حرف میزنن و آرزو میکنی خداوند همیشه سالم و سرحال نگهشون داره برات (هرچند میدونی این امری محاله و آدم ها سیر طبیعیشون رو طی میکنن.)

وایچقدر میخوام حرف بزنم اما نمیتونم.یعنی واژه ها یاری نمی کنن.

آم! دیروز دلم برای مشاور پارسالم آقای شفیعی تنگ شده بود چون یکی رد شد و بوی ادکلن ایشون رو می داد و شما نمیدونید چقدر بوها برای من تداعی انواع احساس و احوال هستند.

یادم اومد از اون روز بارونی که خیس و موش آب کشیده رفتم تو اتاق و گفت: "در هرشرایطی آن تایم!"

و بله من شدیدا به سروقت جایی حاضر بودن مقیدم! و همچنین دلم برای اوقاتی که از ویژگی خوب رفتاریم تعریف می کرد تنگ شد و خب این یه اعترافه شاید!چون انگار ما آدمها عاشق این هستیم که کسی خوبیامونو ببینه و به رومون بیاره ، این در مواردی مارو آسیب پذیر و وابسته میکنه و حقیقت اینه که جز خطاهای فکری(!) دسته بندی میشه ، از اون جهت که خیلی اوقات اصلا به حرف های بقیه نباید استنباط کرد! بهترین کسی که میتونه درمورد ما نظر شفاف و قاطع بده خودمونیم و خودمون!

وای عزیزم! واقعا فکر میکنم آدمها اونقدرا که فکر میکنی قابل اعتماد نیستن.باید عادت کنی که فقط و فقط به خودت و خداوند تکیه کنی.

از دفترم:

"زیرکی را گفتم این احوال بین ، خندید و گفت/صعب روزی ، بوالعجب کاری ، پریشان عالمی"

سرشبت به خیر.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها