میدونی، من فکر میکردم مهسا کسیه که میتونم به عنوان پشتیبانم به راحتی براش چندین دقیقه از روند کارم حرف بزنم و بهم گوش بده. اما حقیقت اینه که هیچکس اونقدر وقت و حوصله نداره که به حرف های ما گوش بده. حتی اگه برای اینکار پول بگیره. میدونی، من واقعا احساس میکنم تنهام. یعنی حتی مامان هم با شنیدن حرف هام یه واکنشی نشون میده که ترجیح میدم دیگه هیچی نگم! مثلا میگه "مائده به چه چیزایی فکر میکنی" ، "الان وقت فکر کردن به این چیزاست؟" ، "من که هزاربار بهت گفتم اونایی که شک داری نزن!". مامانم علی رغم تفاوت نسلی(بخونید شکاف یا حتی دره!) که داریم ولی خیلی سعی میکنه روشن فکر باشه و دنیارو از دید من ببینه و این برام ارزشمنده.داشتم میگفتم! این روزا هیچکس خیلی حوصله من رو نداره! یه وقتا باخودم فکر میکنم: یعنی اینقدر نچسب و دوست نداشتنی شدم؟_ یکی باید به اون یکی دانش آمورش زنگ بزنه ، یکی میخواد بخوابه ، یکی شیفته ، یکی امتحان داره.

ولی من دوست دارم بیام و باجزئیات از روند مطالعه م تو هر درس بگم. بیام غر بزنم که امروز تست های یک قدم تا صد میکرو برای دومتحرکه ها دیوونم کرد. بگم از اینکه این دوهفته خیلی کتابای هامون رو نخوندم عذاب وجدان دارم. میخوام بی وقفه حرف بزنم و فکر نکنم که سطحی و پوچم. 

-آخرین گزینه م علی بود که گرفته خوابیده و واقعا شت![ جیغ غضبناک]


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها