درواقع الان که دارم مینویسم، هیچ ایدهای ندارم که چی میخوام بنویسم و فقط دلم خواسته بنویسم.
خب میدونی؟ یکم عجیب شدم، همش دوست دارم فکر کنم هیچکس دراین جهان نیست و فقط خودمم که دارم یه مسیری رو میرم. نه اینکه کسی باشم که فقط خودش رو میبینه ولی احساس میکنم خیلی صداست! همه جا پراز صداست! احساس میکنم هرکس یه میکروفون گرفته دستش و فریاد میزنه. احساس میکنم باید گوشامو بگیرم و سعی کنم صدای خودم رو بشنوم، که شاید شنیدنی باشه.نسبت به اینجا، این وبلاگ هم همین حس رو دارم، دوست دارم فکرکنم هیچکس من رو نمیخونه، و من فقط دارم مینویسم که افکارم رو صیقل بدم. برای همینه که فکرکنم کلا ۲بار(و احتمالا بیشتر) اون بخش دنبالکنندگان رو نگاه کردم. چون اینکه فکرکنم حالا آدمایی هستن که من رو میخونن، و احتمالا توقع دارن با خوندن اینجا وقتشون رو تلف نکرده باشن، به من یک بار مسئولیت میده که راستش، الان در شرایطی نیستم که بتونم به دوش بکشم.
اینکه اینقدر طالب سکوت شدم نگرانم نمیکنه، میدونم وقتش که برسه دوباره میتونم خودم رو در شلوغی بغلتونم، ولی حالا که فرصتش پیش اومده میخوام تو خلوت غرق شم. شاید همه چیز جوری چرخید که دلم برای دودقیقه تنهاشدن باخودم تنگ شه. و اینا همش جزئی از پروسهست. جزئی از احوالیاتی که آدم باید پشت سر بذاره.
یالوم میگه: آدمی که کاملا بتونه با تنهایی اگزیستانسیالش آروم بگیره و به خودش نپیچه، آماده روابط سودمند و بالغ با دیگران میشه. رابطهی بالغ مثل یک نسیم خنک میمونه، آدم کاملا رهاست و همچین چیزی ارزشمنده. میگه اگه یه آدمی رو همهی چیزهایی که سرگرمش میکرده، مثل موبایل و کامپیوتر و کتاب و روبیک و هرچیز رو، ازش گرفتی و فقط بهش یک دفترچه و خودکار دادی و تونست باخودش جالش خوش باشه، حالا نسخهی خیلی خیلی بهتری از خودش خواهد بود.
کنکور رو دوست دارم و این رو از مهر حس میکنم. بهنظرم بدون عشق ورزیدن به چیزهایی که باهاشون روزگار میگذرونیم، زندگی کردن خیلی سخت میشه. یعنی بدون عشق، همه چیز خیلیخیلی سخت میشه. الان که اینارو مینویسم، قلبم یه تیکه قیر شده و به این فکرمیکنم این واژهها چطور از یک اندام عاری از احساس داره بیرون میاد. ولی خب چیزیه که همیشه معتقد بودم بهش هرچند که انکارش کنم.
هرشب و دقیقا هرشب، هر فلسفهای از زندگی برای خودم دست وپا کردهم از هم فرومیپاشه، همه چیز از خاطرهم میره، انگار که اصلا پازلی شکل نگرفته و هر صبح و دقیقا هرصبح، دوباره باید خودم رو قانع کنم که چرا دارم تلاش میکنم، چرا از زیر پتو بیرون میرم، چرا باز لبخند میزنم و برای بابا شکلک درمیارم. و میدونی؟ فاطمه زیباترین و دقیقترین توصیفهارو از چیزی که در اعماق شب ادم بهش مبدل میشه ارائه میده. عجیبترین و شگفتانگیزترین ورژن آدم. اونجایی که هیچکس هیچکس هیچکس جز خودت توی ژرفای تاریکش حضور نداره.
نوشتن ترسناکه عزیزم. اون جا که از خصوصیترین لحظههای تکنفرهت میگی و احتمالا انقدر بد میگی که هیچکس نمیفهمه داری از چی صحبت میکنی، اونجا که خصوصیترین دقایقت رو عریان میکنی، اونجا نقطه ترسناکیه. و باشکوهه. مثل نگاه کردن به خورشیدی که ساعتها منتظرش بودی تا طلوع کنه. یا مثل ماهی که به حرفهات گوش بده و بهت در دل شب قدرت بده. Don't worry, you're just diffrent kind of human.
میشنوی این سکوت رو؟ حسش کن. بذار زمان کند بگذره.
درباره این سایت